بدجوری سرگیجه داشت؛ تاریکی مطلقی دیدش رو احاطه کرده بود و نجواهای سردرگم کننده، اون رو گیج تر میکردن.
تلاش کرد تا پلکهای سنگینش رو از هم باز کنه اما انگار با باز شدن چشماش هم، تاریکی قصد از بین رفتن نداشت. کمکم تونست پارچهای رو روی شقیقه ها و پلکهاش احساس کنه که چشم های درشتش رو پوشونده بود.
وقتی که با گیجی خواست پارچه مشکی روی چشماش رو کنار بزنه فلز سخت و سردی رو دور مچ دستاش احساس کرد.
دستاش پشت سرش، با حلقههای فلزی دور مچش، که با زنجیر به هم متصل بودند بسته شده بودن.
به مرور گیجی از ذهن و خونش میپرید و صداهای اطراف براش واضح تر می شد.به پهلو روی زمین سرد و سخت ولو شده بود و نمیتونست هیچ جایی رو ببینه. ذهنش داشت هوشیاریش رو به دست میآورد، کم کم متوجه شد نجوا های سردرگم کننده اطرافش، جیغها و گریههای دردناکیان که متعلق به زنها و مردهای متعددِ دورش هستن.
ابروهای مشکیش زیر پارچه بدبوی مشکی رنگ در هم گره خوردن، اخم غلیظ ابروهاش به ترس رخنه کرده توی وجودش دهن کجی می کرد.
ناگهان صدای جیغ وحشتناک زنی لرزه به اندامش انداخت.با پرخاشی که از ترس میلرزید داد زد: اینجا چه خبره؟منو باز کنید.
صداش در بین جیغ های کر کنندهی زن ها؛ صدای گریه ها و ناله های اطرافش؛ و بین صدای خندهی چندین مرد محو شد.
دوباره داد زد: آهای بازم کنید شما ها کی هستین؟
ناگهان با احساس کردن قطرات داغ و خیسی روی پوست صورت و بازوهاش صدای جیغ های اطراف و زنهایی که گریه می کردند بالاتر رفت. کم کم همون ذرهای خشم و سوال هم که توی وجودش بود، داشت تسلیم ترس و وحشت می شد.
ترس به روح و جسمش چنگ مینداخت و هیولای وحشت توی تاریکی اسیرش کرده بود...
صدای کوبیدن چیزی به گوش می رسید، صدای دریدن و حیوونای وحشیای که تیکه گوشتی رو پاره پاره میکردند.
انگار هیچکس توی اون محیط اون رو نمیدید؛ یا شاید هم صحنهای توی دیده بقیهی افراد بود که تماشا کردنش وحشت خیلی بیشتری رو در پی داشت تا داد و فریاد های اون...
بدنش با صدای جیغ زن و فریادهای مردی به لرزه افتاد.
صدای خندان مرد جوونی از فاصله دورتری فریاد زد: تو حتی از چیزی که فکر میکردم هم خوشمزه تری...
این بار وحشت به همراه حیرت به وجودش چنگ انداخت.
اینجا چه خبر بود؟
گوشهاش رو تیز کرد تا صداهای اطراف رو با دقت تحلیل کنه.
زن هایی که در اطرافش گریه می کردن...
مردهایی که فریاد می زدن و التماس میکردند...
گریه های دردناک...
قدم های متعددی که برداشته می شد؛ کسانی که راه میرفتن...
صدای دریده شدن...
اونجا یه کشتارگاه بود...؟
صدای دندانهایی که به هم می خوردن و چیزی رو لت و پار میکردن...
حیوون های وحشی؟
بدنش به لرزه افتاد؛ اون از سگ وحشت داشت.
YOU ARE READING
《Whores Don't Cry》
Fanfiction《فـاحـشـهها گـریـه نمیکنن》 _چرا منو نمـیکشـی...؟ +صدای جیغ و فریادهات برام خیلی جذابتر از طـعـم گوشت بدنته. _برای چی..داری این کارو باهام میکنی...؟ +چون دیدن درد کشیدنت..وقتی که ساعتها بعد از بازی و شکنجه همچنان ناله میکنی، دیوونم میکنه. اشـک داغی...