جونمیون روی صندلیش لم داده بود و شبیه پدرهایی که برای بچه شون جایزه خریدن، به بکهیون گفت: از این یکی خوشت میاد؟!بکهیون دستشو روی گردن پسر بلندقد روبروش کشید و گفت: آره... ازش خوشم میاد! مثل بقیه گریه نمیکنه... جسارت دلیرانهشو دوس دارم!
با لحن مسخرهای گفت و کای و جونمیون با خنده حرفش رو تایید کردن.
خنده هایی که انگار میگفتن:
"قراره به زودی تمام جسارتت زیر پاهام له بشه"ناگهان لباسهاش توی تنش دریده شد و با احساس کردن کاتری که وحشیانه پارچههای توی تنش رو در هم پاره میکرد، وحشت کرد.
گریه های لوهان حالا به ناله های خفه و ترسیدهای تبدیل شده بودن و عاجزانه به حالش می نالید.
انگشتهای کشیده به سرعت روی بدن باریک و ورزیده ش خزیدن؛ با پایین کشیده شدن شلوارش به شدت خودشو تکون داد و با تقلاهای بی فایده تلاش میکرد خودش رو نجات بده.صدای نفس نفس زدنای ترسیدهی زن ها و مردهای اطراف، احساس وحشتناکی بهش تزریق میکردن و با دریده شدن لباس زیرش، بدن عریانش جلوی همه نمایان شد.
احساس وحشت و خجالت بهش چیره شده بود و بدون توجه به چنگی از موهاش که توی مشت کای بود، توی خودش جمع شد و فریاد زد:
_ولم کنید حرومزاده ها؛ولم کنید... دارین چه غلطی میکنین...؟ضربه ی آتشین تازیانهای که به بدن برهنهش بوسه زد، نفسشو برید و باعث شد روی زمین بیفته.
لگد محکمی به پاهاش کوبیده شد و بکهیون با خنده پرسید:
+زمانی که انسان بودی چی صدات میکردن حیوون؟!لمس دست ها روی بدنش بیشتر شد، ترسیده بود ولی همچنان دست از تقلا کردن برنمیداشت؛ حالا می تونست احساس لوهان رو وقتی که لال شده بود و جواب نمیداد، درک کنه.
ولی مسلما دلش نمیخواست خطرات احتمالی و وحشتناک گریبانش رو بگیرن؛
پس بعد از مکث کوتاهش جواب داد: چانیول اسمم چانیوله... شما ها کی هستین؟لگد محکمی به پهلوش کوبیده شد، چنگی موهای ژولیده و مشکیش رو به شدت کشید و تازیانهی دیگه ای روی بدنش نشست.
فریاد دردناکی از عمق وجودش بلند شد و رد سرخ، پوست سفید بدنش رو تزئین کرد.صدای جونمیون که حالا کنارشون ایستاده بود گفت: چرا جدیدا توله ها نمیدونن وقتی سوالی ازشون پرسیده میشه، باید همون لحظه جواب بدن؟
چانیول متوجه شد که موهاش توی مشت جونمیون کشیده میشن و شلاق توی دست کای، روی بدن برهنه ش نیش بعدی رو زد:
+فکر کنم دوست داشته باشی زیر شلاق و لگد بمیری.بکهیون لگد دیگهای به پهلوش کوبید و چانیول از درد به خودش پیچید و داد زد: ولم کنید...
دستاش پشتش بسته بودن و تلاشهاش برای پنهان کردن اعضای خصوصی بدنش بی فایده بود.
جونمیون با صدای بلندی بهش خندید و سرش رو با چنگی از موهاش که توی مشتش بود، پرت کرد.
چانیول در اعماق تاریکی پشت پلک هاش و پارچه مشکی،احساس میکرد:
YOU ARE READING
《Whores Don't Cry》
Fanfiction《فـاحـشـهها گـریـه نمیکنن》 _چرا منو نمـیکشـی...؟ +صدای جیغ و فریادهات برام خیلی جذابتر از طـعـم گوشت بدنته. _برای چی..داری این کارو باهام میکنی...؟ +چون دیدن درد کشیدنت..وقتی که ساعتها بعد از بازی و شکنجه همچنان ناله میکنی، دیوونم میکنه. اشـک داغی...