🔱4🔱

1.2K 218 110
                                    


بکهیون با افسوس نفس عمیقی کشید و به استفراغ کردن پسر روبروش نگاه کرد:
_از طعمش خوشت نیومد؟... پس حتما خیلی بد سلیقه ای...(زبونشو روی دست خونی خودش کشید) میدونی وقتی توی دستام داشت جون میداد،چقد احساس جریان خون داغش روی دستم لذتبخش بود...؟!

تهوع و عق زدن چانیول بیشتر شد، بکهیون کنارش خم شد و یه زانوشو روی زمین زد:
_پسر بیچاره... حتما خیلی ناراحتی که مامانیت اینجا نیست تا بهت دمنوش ضدتهوع بده... دلت دمنوش عصاره‌ی گل سرخش رو میخواد... نه؟؟!!

انگشتاش رو زیر چونه ی لرزون چانیول کشید و سرش رو بالا آورد، چشماشو توی چشمای خیس چانیول که نگاه ترسیده‌شون رو از بکهیون می‌دزدیدن دوخت، و ادامه داد:
_حتما الان خیلی داره با خودش فکر میکنه که پسرش کجا رفته...؟ چرا یهویی مادر مریضش رو تنها گذاشته و نمیاد تا مواظبش باشه...؟

نگاه چانیول به تندی به چشمای گرم و مهربون بکهیون منتقل شد.
بک با شیطنت سرش رو به نشانه‌ی افسوس خوردن مصنوعی‌ای تکون داد و با لحن آهسته‌ای ادامه داد:
_به نظر من که پسرش حق داشته اینجوری رهاش کنه... کی میتونه بیست ساعت توی فروشگاه جون بکنه و آخر ماه همه‌ی حقوقش خرج دارو خریدن بشه؟!

چشمای غمگین چانیول حالا خیس شده بودن ولی همچنان نمی‌خواست جلوی جاری نـشدن اشک‌هاشو بگیره.
بکهیون داشت از داستان لذت میبرد و به هیچ وجه قصد نداشت تمومش کنه:
_حتما کنار پنجره نشسته و به خیابون زل زده تا پسرشو ببینه که برگشته پیشش... حتما خیلی با خودش میگه که پسرش رهاش نکرده... نمیتونه رهاش کرده باشه... شایدم داره خودشو سرزنش میکنه که برای چی گذاشته تنها بچه‌ش از بیماریش مطلع بشه و اونجوری براش به زحمت بیفته تا در نهایت ازش فرار کنه...

چانیول لباشو توی دهنش کشید و چشماش رو بست.
نفس‌هاش به شماره افتاده بود.
مادرش الان کجا بود؟
با خودش چی فکر میکرد؟
چانیولی رو تصور میکرد که بعد از مدت ها که به بار رفته بود، با یه دختر رو هم ریخته و ازش جدا شده و از فکر اینکه دیگه هیچوقت پیش مادرش برنمیگرده خوشحاله؟

بکهیون نوازش‌هاشو بیشتر کرد و دستش رو توی موهای ژولیده‌ی چانیول کشید:
_حتما وقتی داروهاش رو میخوره به پسر عزیزش که اونا رو براش خریده فکر میکنه... حتما به اون داروها و خودش لعنت میفرسته که باعث شدن تو ازش جدا بشی... و... بعد از مدتی که داروهاش تموم میشن... بدون اونا باید چیکار کنه؟؟؟ حتما ترجیح میده انقد توی خونه‌ی کوچیک و فقیرانتون بشینه و دارو نخوره تا بمیره... تا دیگه نبینه که چطور تنها عزیز زندگیش رو از دست داده...

چانیول سرشو پایین انداخت و اشکای داغش عاجزانه جاری شدن.
فقط میتونست به حرفای حقیقی و آزاردهنده‌ش گوش کنه و زار بزنه.
نه دفاعی...
نه مقاومتی...
و نه تلاشی برای نجات...

《Whores Don't Cry》Where stories live. Discover now