🔱22🔱

716 146 128
                                    


چانیول دردمند در دل سرما توی زیرزمین بتنی و یخ کرده چشم هاش رو بست و بعد از چند دقیقه‌ی طولانی آوای نفس هاش یکنواخت شد...

###

نسیم خنک بهاری صبحگاه...

نور ملایم خورشید که از پنجره‌ی آشپزخونه به میز غذاخوری میتابید.

پسری با لیوان بزرگی که نوشیدنی گرمی رو مینوشید و پشت میز نشسته بود.

هاله‌ی سیاه و تاری که چهره‌ی پسر ظریف رو پنهان میکرد.

زن جوانی که صبحانه‌ی مفصلی روی میز چوب گردو میچید.
صورت زن پیدا نبود...
صدای خنده‌های ممتد...
قهقهه هایی عاری از غم و ترس و خیانت...

صحنه در هم پیچید، خانه‌ی رویایی و مادر و پسر شاد در هم گره خوردند و در عوض خیابان خلوتی پدیدار شد.

صدای جیرجیرک هایی که کنج دیوار های نم دار و زمین بارون خورده سکوت رو می شکستند.
ضرب یکنواخت قدم های پسر نرم و باریک زیر آسمون گرفته‌ای که تازه از باریدن دست برداشته بود.

ترانه‌ی جیرجیرک ها، قطراتی که به گودال های کم عمق فرود می اومدن و صدای بم و ترک دار پسر که کلمات تکراری رو زمزمه میکرد، آمیخته شد با آوای دلچسبی از کسی که مدت ها بود انتظارش رو میکشید.

"قلب من... این خودتی؟!"

پسری که همچنان چهره‌ش هاله ای سیاه و تار بود، سرش رو با سردرگمی بالا آورد و به دختری نگاه کرد که با پیرهن دامنی که تا روی زانوهاش رو می پوشوند، پارچه هایی رو دم در کافه‌ی تاریک و قدیمی آویزون میکرد.

چهره‌ی دختر هم سیاه و مات بود.
لباس آبی روشن...
میشد لطافت اون پارچه‌ی آسمانی رو احساس کرد.

نوازشی که روی دست پسر کشیده شد.

انگار گیج بود و حتی نفهمیده بود کی به مغازه‌ی عشق ممنوعه‌ش رسیده بود...

خیابان خالی از رهگذر...

صدای رادیویی که جای تکنولوژی روز رو در کافه‌ی تاریک پر کرده بود.

پسرک عشقش رو در آغوش کشید.

"باید بدونی دلم برات تنگ شده بود"

نوازش نرمی از سمت دست ظریف دخترک به سردی برف بود، روی کمر پسر کشیده شد.

"دوستت دارم"

تصاویر در هم تنیده شدند؛ شبیه به تار عنکبوتی که صاحب‌ش به دور خودش می پیچه و تمام بافته ها دریده میشن...

پسر باریک به پشت سر خودش نگاه کرد.
دقیقا جایی که مرد نیمه مستی چاقو به دست فریاد میکشید.
"به چه حقی اون بچه رو توی شکم خودت نگه داشتی؟ من همچین حقی بهت نداده بودم فاحشه‌ی غریبه..."

《Whores Don't Cry》Where stories live. Discover now