با برق زدن اشک توی چشمای پسر، لبخندش عمیقتر شد و گوشهی چشمای تاریکش با لبخند چین برداشتند.
مردمکهای لرزون چانیول توی چشمای بکهیون قفل بودن که ناگهان با صدای بلندی صدا زد: هانتر...همین صدا کافی بود تا سگ گنده با صدای بلندی پارس کنه، با غرش ترسناکی دندوناشو نشون بده و به سمت چانیول حمله ور بشه.
چانیول میخواست داد بزنه، از جاش بپره و تا حد امکان از اون موجود فاصله بگیره، به بکهیون چنگ بزنه و با سنگر گرفتن پشت سرش در امان بمونه.
اما...
در اون لحظه فقط فلج شده بود. چشماش بسته شدن و علیرغم لرزش تمام بدنش، حتی نفهمید از چه زمانی دیگه نمیتونسته حتی نفس بکشه.فقط با خودش تکرار میکرد:
اون یه حیوونه...
یه حیوون وحشی مثل تمام حیوونای وحشی دیگه...
فقط وقتی بهت حمله میکنه که گشنه باشه یا عصبانیش کرده باشی...
ولی من که عصبانیش نکردم، چیزی هم برای دفاع
از خودم ندارم...
اون گازم نمیگیره...صدای بلند پارس کردنهای ممتد و پشت سر هم سگ، لرزش بدنش رو بیشتر کرده بود و چانیول به اندازهی یه تار مو با گریه کردن فاصله داشت.
زانوهاشو تو بغلش جمع کرده و دقیقا زمانی که منتظر دندون های تیز و خیس سگی بود که بهش حمله کرده، فقط صدای لهله زدنهای وحشیانه و نفس نفس زدنای سگ رو شنید. براش خیلی سخت بود، اما به هر زحمتی که بود چشماشو نیمه باز کرد و نگاهی به شرایطش انداخت.
اون سگ داشت اطرافش میپلکید و بوش میکرد، هر از چند گاهی پارس میکرد و به نظر نمیرسید که قصد گاز گرفتن چانیول رو داشته باشه.
حتی اون حیوون هار و وحشی هم به بی دفاعی چانیول پی برده و به خوبی مظلومیت، ترس، و دردش رو احساس کرده بود.
بکهیون...
پس چرا بکهیون نمیتونست اینا رو بفهمه و حس کنه؟شاید هم اینا رو حس میکنه و چون ازشون لذت میبره کارش رو ادامه میده.
شاید هم هر چیزی مربوط به اسم احساس، غریزه و یا رحم توی وجودش ناشناخته بود...
شاید بکهیون نمیدونست وقتی که کسی بهش التماس میکنه تا آزارش رو تموم کنه، باید تحت تاثیر قرار بگیره و غمگین بشه.
شاید بکهیون نمیدونست نفس کشیدن بدون درد دادن و تماشای ناله و فریادهای کسی، میتونه چطور باشه.وقتی بکهیون واکنش سگ بزرگش رو نسبت به اون پسر دید، به وضوح جا خورد.
چطور ممکن بود اون حرومزاده، سگ رهبرش رو برای خورده شدن تحریک نکرده باشه؟
چطور ممکنه به حدی مطهر باشه که هانتر حتی نخواد فقط گازش بگیره؟چشماش برای چند ثانیه از تعجب درشت شدن و اخم بدی ابروهای مشکیش رو گره داد. کمی توی جاش تکون خورد، پِـلِـکیدنها و آرامش اون سگ وحشی رو کنار چانیول تماشا کرد و دندوناشو از خشم روی هم سابید.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
《Whores Don't Cry》
Hayran Kurgu《فـاحـشـهها گـریـه نمیکنن》 _چرا منو نمـیکشـی...؟ +صدای جیغ و فریادهات برام خیلی جذابتر از طـعـم گوشت بدنته. _برای چی..داری این کارو باهام میکنی...؟ +چون دیدن درد کشیدنت..وقتی که ساعتها بعد از بازی و شکنجه همچنان ناله میکنی، دیوونم میکنه. اشـک داغی...