بکهیون سرش رو بالا آورد و به تاریکی راهرویی چشم دوخت که چانیول رو در اعماق سیاه خودش بلعیده بود.سیاهی مطلق حاکم به راهروی طویل، در برابر سیاهی چشمان پسر پرکلاغی مثل یه شوخی بچگانه میموند.
رنگ چشمان تاریک بکهیون، هر روشنایی ای رو درسته در خودش میبلعید.
درست...
به سیاهی روح تاریکش...صدای گریههای عاجزانهی چانیول به نالههای بلندی تبدیل شده بودند که حالا فقط میتونستند با درد التماس کنند.
مردمک های لرزون بکهیون برق زدند و با نگاه خیره ای به زمین به آرومی لب زد:
-تو رو قبلا دیدهم...روی تخت سنگی براق وسط سالن نشست و منتظر موند، میدونست چه چیزی در پیش خواهد داشت. بعد از چند دقیقهی کوتاه قامت خمیده و لرزان چانیول با بدن برهنه وارد ناحیه ی نورانی شد.
بکهیون یک پاش رو روی دیگری انداخته و به صحنه ی روبروش زل زده بود.
چاقوی نقره ای توی جیب پشتیش برق میزد و چانیول با فک قفل شده ای که میلرزید، وسط سالن ایستاد.
چشمهاش به کل قرمز بودن، صورتش از اشک خیس بود و پف و تیرگی زیر چشماش توی چشم میزد.بکهیون میتونست به وضوح ضعف و گرسنگی رو توی وجود چانیول احساس کنه و بعد از چند لحظهی کوتاه پسر بلند قد روی زانوهاش روی زمین افتاد.
درد ساق پاش زیاد بود، حالا ورم کرده و کبود شده بود و چانیول فقط میتونست روی پای راستش راه بره. در فاصلهی چند متری از بکهیون زانو زده و سرش رو پایین انداخته بود.
بکهیون چند لحظه نظارهگر بالا و پایین شدن قفسهی سینهی برهنه و زخمی، و نفسهای منقطعش شد تا اینکه صدای آهستهی پسر که خشدار و گرفته بود توی سالن پیچید:
+من.. باید چیکار کنم که.. ولم کنی؟سرش رو به زحمت بالا آورد و به چشمای ترسناک پسر پرکلاغی خیره شد.
بعد از چند لحظه نیشخند ترسناکی گوشه ی لب بکهیون رو کش داد.
اون دوباره به همون هیولای سابق تبدیل شده بود.
سرش رو بالا گرفت و مغرورانه به پسر بیچاره نگاه کرد:
-داستان داره جالب میشه.پلک های چانیول لرزیدن و بکهیون از سر جاش بلند شد. صدای قدمهای بوت مشکیش با لِژهای سنگین و محکم توی سالن بزرگ منعکس میشد. قامت راست و محکمش کنار جسم برهنه و لرزون پسر ایستاد، پاشنه ی پاشو روی زمین چرخوند و با پنجهی کفشش ضربه ی آرومی به رون پای چانیول زد:
-بلند شو.چانیول تمام تلاش خودش رو کرد، بی توجه به حلقهی فلزی دور گردنش و زنجیری که زیر دست و پاش میرفت، روی پاهاش روبروی بکهیون ایستاد.
قدش از پسر پرکلاغی بلندتر بود، ولی هیچ اثری از لرزش و ضعف و ترس و درد چانیول، در وجود بکهیون احساس نمیشد.
YOU ARE READING
《Whores Don't Cry》
Fanfiction《فـاحـشـهها گـریـه نمیکنن》 _چرا منو نمـیکشـی...؟ +صدای جیغ و فریادهات برام خیلی جذابتر از طـعـم گوشت بدنته. _برای چی..داری این کارو باهام میکنی...؟ +چون دیدن درد کشیدنت..وقتی که ساعتها بعد از بازی و شکنجه همچنان ناله میکنی، دیوونم میکنه. اشـک داغی...