بک سرش رو کج کرد و توی مردمک لرزون چشمای خیس و درشت پسر خیره شد:
+وسایل شخصی بکهیون...
برام حکم مسواک رو واسه تو دارن...
نظرت راجبشون چیه یول...؟مردمک های لرزون چانیول غرق در وحشت بودن.
اون نمیخواست با چکش بمیره...
نمیخواست ببینه که استخون جمجمه و زانوهاش با چکش فلزی بکهیون خرد میشن...
نمیخواست دیک کوفتیشو از دست بده و کنده شدنش رو تماشا کنه..._م..معذرت میخوام..معذرت..میخوام...
بکهیون خندید و به آرومی چکشش رو روی سرامیک زد:
+بابت چی معذرت میخوای پسر جون؟چانیول دیگه هیچ تقلایی برای نجات موهاش از چنگ بک نداشت، بی اختیار تکرار کرد:
_معذرت..معذرت..میخوام..معذرت میخوام...بکهیون داشت از ذوق خفه میشد اما هنوز چهرهش آروم بود و لحنش آهسته:
+میدونی یول؟ کمتر کسی بوده که بعد از چشیدن تیغ چاقو و ضربه های چکشم، شب خوبی رو گذرونده باشه... واقعا دلیلشو نمیفهمم... به نظر تو سکس کردن بعد از خرد شدن ساق پاها و دنده هات لذتبخش نیست...؟؟؟لرزش بدن چانیول خیلی شدید شد و بغضش بدون توجهی به شرایط ترکید.
اشکاش با بلند شدن هق هق گریهی وحشت کردهش روی گونه هاش جاری شدن و قفسهی سینهش بالا و پایین میشد.
از عمق وجودش التماس کرد:
_اینکارو باهام نکن... توروخدا اینکارو نکن...بکهیون موهای به هم ریختهی چان رو که توی مشتش میکشید، رها کرد و با خنده چکشش رو به دست راستش انتقال داد و بین انگشتهاش چرخوند.
چانیول سریع خودش رو عقب کشید و وقتی کمرش به دیوار خورد، با دستایی که میلرزیدن پاهاشو توی شکمش جمع کرد.
گردنش با زنجیر بلند و کلفت به دیوار وصل بود و باعث میشد نتونه از بک دور بشه یا از دستش فرار کنه.
بکهیون روبروش راست ایستاده بود و چکشش رو توی دستش میچرخوند، به آرومی روبروی چانیول خم شد و چکشش رو روی استخون گونه ی چانیول کشید.لرزش چانیول به وضوح احساس میشد و اشکای بیصداش امونش رو بریده بودن؛ توی چشمای ترسناک بکهیون خیره شده و حرکت آروم فلز سرد چکش رو از زیر چشمش تا روی فکش حس میکرد.
بکهیون خیلی آروم با چکش ضرباتی روی فک استخونیش زد، به وحشتی که چانیول توش غرق بود لبخند زد و سرش رو کج کرد و گفت:
+مطمئنم خیلی خوب روی استخونای صورت قشنگت میشینه... میتونه قشنگترت هم بکنه... دلت نمیخواد یه فاحشه ی قشنگ بشی؟؟؟چونهی چانیول میلرزید، نمیدونست با این شدت ترسی که داشت چطور بیهوش نمیشه یا سکتهی قلبی نمیکنه.
فقط کم کم توی بتن دیوار فرو میرفت و همراه لرزش بدنش نفس نفس میزد.بکهیون دوباره راست ایستاد و ازش فاصله گرفت؛ اخم کرد و با دلخوری گفت:
+هییی از من نترس پسر... من قراره برات خیلی عزیز بشم...
YOU ARE READING
《Whores Don't Cry》
Fanfiction《فـاحـشـهها گـریـه نمیکنن》 _چرا منو نمـیکشـی...؟ +صدای جیغ و فریادهات برام خیلی جذابتر از طـعـم گوشت بدنته. _برای چی..داری این کارو باهام میکنی...؟ +چون دیدن درد کشیدنت..وقتی که ساعتها بعد از بازی و شکنجه همچنان ناله میکنی، دیوونم میکنه. اشـک داغی...