🔱24🔱

656 93 42
                                    


موج های خروشان...

ندای شجاعانه‌ی حمله‌ی مایع لطیف به جامد سخت...
آب زلال به سنگ صخره ها...

چرا بی تردید تلاش میکرد؟

با چه انگیزه ای به حمله کردن ادامه میداد؟

بوی خوشِ سنگ خاکی، که با دریا تر میشد...

خاک مدت طولانی ای رو به تلاش سپری کرده بود؛ برای تبدیل شدن به همچین صخره ای؛ برای به چنگ آوردن همچین سختی و صلابتی.

اما آب...

دریا از ابتدا همین جا بود.

بدون هیچ تلاشی برای تغییر.
مایع بود.
و هست.

حتی به جای تمرکز به روی سخت کردن وجودش؛ مدام از خودش به آسمان بخشید.

هرچند که گرمای خورشید اون رو به زور و اجبار ازش می دزدید.

اما دریا هیچوقت لطافتش رو نفروخت...

با بخشیدن از وجود خودش به آسمان، قدرتمند تر شده بود.

*اصالت.*

با وجود لطافت وجودش، سنگ رو تسلیم خودش کرد.
عقب نشینی... تسلیم... هیچ معنایی براش نداشتن.
انقدر به سنگ سیلی میزنه تا ذره ذره در وجود خودش فرسوده‌ش کنه.

یعنی اصالت آب همچنان میتونست به سال‌ها درد کشیدن خاکی که خودش رو به سنگ خارا بدل کرده پیروز بشه؟

بکهیون اعتقادی به این مسئله نداشت.
نمیتونست همچین نا عدالتی ای رو بپذیره.
دیگه نه.

وزش باد ساحلی...

باد با هرزگی دور تا دور بدن پسر کاملا برهنه می پیچید، می چرخید و نوازش میکرد.

زخم های کهنه ای رو که هیچکس بابت‌شون عذرخواهی نکرد.

نوازش های لطیف و لذت بخش باد، خون رو در رگ‌هاش به جنب و جوش مینداخت.

همه به طرز غیرمنطقی ای در آرامش بودن.
آب.
باد.
سنگ.

به نظر نمیرسید که همهمه‌ی کنترل نشدنی ای توی سرشون پیچیده شده باشه.
به نظر نمیومد نیازی به اشک ریختن داشته باشن.

اشک ریختن...

چیزی که برای بکهیون طی بیست و دو سال، فقط به لطف پسر حرومزاده به وقوع پیوسته بود.

"ساکت باش."

بکهیون به خودش لرزید.

دستوری که توی ذهنش پیچید، توانش برای ادامه‌ی فکر کردن به سرنوشت بین صخره و دریا رو بلعید.
پاهای برهنه‌ش روی صخره‌ی سخت و زبر جا خوش کرده بودن.

آسمون سیاه بود.
بدون حتی یک ستاره.

با دستور پدرش در ذهنش، به خودش اومده بود؛
حالا که به جریان پر سر و صدای موج ها گوش میداد نمیتونست به هیچ چیز دیگه ای جز یه تصویر ساده‌ی ابر و سنگ و دریا فکر کنه.

《Whores Don't Cry》Where stories live. Discover now