🔱12🔱

984 174 192
                                    


بکهیون نگاهش رو با اکراه ازش گرفت و روی پاشنه‌ی پا سمت چهارچوب در چرخید.

با پاش ضرب مشخصی روی زمین زد که باعث شد سگ بزرگ راست بشینه، له له بزنه و وحشت رو توی خون چانیول تزریق کنه.

بکهیون در حالی که قدمای محکمش رو به سمت چهارچوب برمیداشت با صدای بلندی گفت:
-هانتر... ناهار.

سگ با صدای بلندی پارس کرد و با احساس عطر احشای اون اجساد سمت چانیول حمله کرد.

با حرف بکهیون مو به تن چانیول سیخ شد و چشماش بیش از حد گرد شدند.

نفسش بند اومده بود، هیچ رقمه نمیتونست از اونجا فرار کنه و بی اختیار بغضش ترکید.
زمان متوقف شده بود.
چانیول چشماشو محکم بسته بود و با لبای به هم چفت شده گریه میکرد. انتظار دندونهای تیزی که توی بدنش فرو میرن و هزاران تیکه ش میکنن رو کشید. صدای له له زدن ها و غذا خوردن اون سگ منحوس توی مغزش میپیچید و اشکاش بیشتر جاری میشدند.

هرچی تلاش میکرد تا گریه‌ی عصبیشو کنترل کنه، قفسه‌ی سینه‌ش همچنان بالا و پایین میشد و اشکاش روی شقیقه‌هاش سر میخوردن و توی موهاش گم میشدن.

توی کتاب خونده بود که سگ‌ها با احساس بوی ترس طعمه، خیلی سریع بهش حمله و شکارش میکنند...
پس چرا این حیوون گازش نمیگرفت تا به راحتی بخوردش؟؟؟

اون سگ فقط داشت با ولع احشای انسان رو از روی بدنش میخورد که به طرز ناجوری هم خوفناک بودند.
این وحشتناک بود...
ولی از گاز گرفته شدن و ذره ذره جون کندن، خیلی خیلی بهتر به نظر میرسید.

این صحنه فقط فوبیاش از سگ رو شدیدتر میکرد؛ بدنش به وضوح میلرزید و نفس‌هاش در کنار اشک‌های جاریش بریده بودن.

نباید گریه میکرد...
اگه بکهیون همین اطراف ایستاده باشه و منتظر تموم شدن وعده‌ی غذایی هانتر مونده باشه، پس حتما صدای گریه رو خواهد شنید.

و چانیول مطمئن بود بکهیون قراره درس‌هایی که راجب گریه نکردن بهش داده رو یادآوری کنه و با جمله ی "من هیچوقت گریه نمیکنم" آزارش بده.

بعد از چند دقیقه ناگهان سگ دست از سر چانیول برداشت و به سرعت توی راهرو دوید. پارس میکرد و چانیول صدای بکهیون رو میشنید که سگ رو تشویق میکنه و بهش میگه بهترین رفیق دنیاست...

هیچی نمیفهمید، گوشاش سوت میکشیدن و انگار روحش از کالبدش جدا شده بود. چشماش روی سقف بتنی قفل بودند، کمرش به زمین چفت شده بود و نمیتونست حتی یک ذره هم جا به جا بشه.

بالاخره نفس شوکه و حبس شده،شو بیرون داد.
با یه بازدم عمیق سینه‌ش فرو رفت.
چند لحظه‌ی طولانی طول کشید تا دم بعدی توی ریه‌هاش کشیده بشه.

حتی جون نفس کشیدن هم براش نمونده بود...

در حال حاضر به نظرش این حرکت رو به بالا و پایین قفسه‌ی سینه‌ش، ترسناک‌ترین حرکت جهان بود...

《Whores Don't Cry》Where stories live. Discover now