نه: دروغگو، دروغگو

474 148 35
                                    


بکهیون نمی‌خواست چنین اعترافی پیش خودش داشته باشه. انگار که گفتن همچین چیزی با خودش، بخشی از شخصیت‌اش رو پایین می‌کشید. اما هر لحظه که بهش فکر می کرد، به وضوح می‌دید و به یاد می آورد که چطور روزهای ابتداییِ ورود، براش به اندازه ی یک سال می‌گذشت. چطور همه‌چیز لجن گرفته و گند بود. حالا هم چیزی عوض نشده بود، اما لااقل وقتی از خواب بیدار شده‌بود احساس مرگ نمی‌کرد. همه ی این ها تقصیر پارک بود. پارک چانیول، روانشناس قلابی با دفترِ دستنویسِ عجیبش. همه‌ی این ها دقیقا تقصیر خودش بود و بکهیون هنوز نمی‌خواست با این وضوح چنین اعترافی پیش خودش داشته‌باشه. بکهیون هنوز نسبت به آدم‌ها گارد داشت و با وجود این گارد، حالا با سردرگمی توی حیاط درست جلوی راه پله ی منتهی به ساختمان اداری، پرسه می‌زد و با خودش کلنجار می‌رفت. از بارانِ سه روز پیش، ابرها هنوز گهگاهی پیداشون می‌شد و هوا رو گرم تر و شرجی‌تر می‌کردن و بکهیون می‌تونست قطره‌های کم‌جانِ عرق رو پشت گردنش احساس کنه. می‌تونست فقط توی اتاقش برگرده و روی ملافه‌ی خنک دراز بکشه اما چیزی توی وجودش بهش اجازه نمی‌داد و وادارش می‌کرد روی موندنش پافشاری بکنه.

-  این هوای گرم واقعا داره آزارم میده.
بکهیون از شنیدنِ این صدا تعجب نکرد. منتظرش بود. توی حیاط خالی، چه کسی ممکن بود بعد از ناهار وسط گرمای ظهر دور و برش بپلکه؟ جوابی به مرد نداد و در عوض دو دستش رو توی جیب‌های شلوار فرو برد و قطره‌ی عرق مخلوط با کرم پودری رو دید که از گوشه‌ی صورت مرد سر می‌خوره و به پایین میخزه.

- تو مجبور نیستی اینجا بایستی
- آه پسر. من فقط می‌تونم جایی باشم که تو هستی. خودت رو به حماقت نزن.
- پس چرا فقط از جلوی چشمم گم نمیشی؟!
- اینکه من رو نبینی به اون معنا نیست که حضور ندارم، بکهیون عزیز من. پس حالا که مجبورم گرما رو به هر صورت تحمل کنم، چه بهتر اگر هم‌صحبتی داشته‌باشم.

بکهیون حالا دست مرد رو دنبال می‌کرد که با دستمال پارچه ای مچاله توی مشتش، به سمت صورت بالا می رفت. یک قدم عقب رفت و توی سایه‌ی درخت ایستاد و بی اراده سرک کشید تا مطمئن بشه پنجره ی اتاق پارک به این زاویه دید نداره. کمرش رو به درخت تکیه داد و بعد به آرامی خودش رو پایین تر کشید و تکیه زد. اضطراب داشت و حتی درک نمی‌کرد دلیل این جوشیدنِ معده ش چه چیزی می‌تونه باشه. کلاهدوز درست مقابلش چهارزانو زده بود و هنوز به دقت ردِ کرم رو از روی صورتش پاک می‌کرد و با این‌حال پوستش دیده نمی‌شد. قبلا، وقتی که بکهیون خیلی کوچک‌تر بود، یک بار خیال کرده بود که صورتِ مرد لابد از یک گلوله‌ی کرم پودری ساخته‌شده. غیر از این نمی‌تونه باشه. وگرنه چرا هرچقدر صورتش رو پاک می‌کرد باز هم پوستش به چشم نمی اومد؟ این مسئله ی ترسناکی بود. بکهیون لب‌هاش رو روی هم فشرد. لااقل برای یک بچه توی مدرسه‌ی ابتدایی، این مسئله‌ی خیلی خیلی ترسناکی بود.

- این چند روز روندِ خیلی جالبی برای زندگی‌ت انتخاب کرده بودی.
جوششِ معده شدت گرفت و بکهیون حالا فهمید به چه دلیل اضطراب داشته. این مرد به روش می آورد. این مرد همه‌چیز رو به روش می آورد.

- زندگیِ خصوصی من به تو ربطی داره؟
- اوه، البته!

مرد سرش رو خم کرد. نگاهش به دستمالِ مچاله بود و بدون هیچ عجله‌ای، تا می‌کرد. اول از وسط و بعد طرفین، به شکل یک مربعِ چروک خورده، و بکهیون احساس می‌کرد دل و جرئت خودش به شکل یک دستمال کثیف ابریشمی، تا می‌خورن و چروک می‌شن.

- تو من رو صدا کردی
نمی‌تونست انکار کنه. خودش این کار رو کرده بود، اما صرفا کنجکاو بود. صرفا می‌خواست سر از کارهای لیلی ماما در بیاره، اما آیا این حقیقت بود؟ اگر تنها می شد، اگر کسی ذهنش رو نمی‌خوند، شاید گاهی به خودش می گفت: پسر، تنت می‌خارید. هنوز هم می‌خاره. و در واقع حقیقت این بود. هوا توی گلوش هجوم آورد و به سکسکه افتاد و تلاش کرد افکار رو عقب بزنه، بی‌فایده بود. فقط کافی بود کمی ذهنش رو رها کنه تا بلافاصله، فضای اطرافش از حیاط همیشگی به دیوارهای اتاق های چوبی خونه‌ی مادربزرگ تغییر شکل بدن، و بکهیونِ بچه‌سال و فرو رفته زیر پتو که تنش می‌خاره و آروم پچ‌پچ میکنه: آهای مردی که کلاه بزرگ روی سرت می‌ذاری، میتونی شب‌ها با من صحبت کنی حالا که مامان بزرگ دیگه نیست. و مرد فورا پذیرفته بود. حتی اجازه نداده‌بود بیونِ کوچک کمی مردد بشه. به فاصله‌ی یک پلک زدن، روی صندلی کنار دیوار بود و به کتِش ور می‌رفت و می‌خواست بدونه آیا کتِش واقعا بسیار زشت هست یا نیست.
بکهیون زانوانش رو خم کرد و به پاهاش تکیه داد و یک دستش رو جلو برد تا با بندِ کفشش بازی کنه.

- اما حالا می خوام بازنشستت کنم.
- چطور؟ همراهِ بهتری پیدا کردی؟ پارک چانیول؟

مرد دستمالش رو توی جیب کتش گذاشت. لبه‌ی کلاه روی صورتش سایه مینداخت و نیمه ی بالایی رو خاکستری رنگ می‌کرد و بکهیون ازش می‌ترسید. نمی‌دونست باید چه‌چیزی رو به عنوان منشا ترس به حساب بیاره. بکهیون با کلاهدوز یک قراردادِ نانوشته داشت. چیزی که غلط و احمقانه نبود. از همه‌ی جنبه‌ها، منطقی به نظر می‌رسید. لعنت بهش، کاملا منطقی به نظر می‌رسید. بکهیون به آدم‌ها نفرت می‌ورزید و کلاهدوز براش روشن و واضح می‌کرد که این یک نفرت بیجا نیست. و این بد نبود. پس چرا می‌ترسید؟

- دیگه خسته شدم مرد. از زندگی توی توالت خسته شدم. برام مهم نیست بقیه اون بیرون چقدر گه و کثافتن. مهم نیست مامان و بابا چقدر تخمی بودن یا پارک چانیول چقدر احمقه. فقط این وضعِ زندگی فلاکت بار به اندازه‌ی کافی مغزم رو گاییده که بخوام موقتا ازش بکشم بیرون.

- بیون بکهیون، پسرک عزیز من که سابقا میشناختمش، هرگز بابت کار و تصمیمش توضیح نمی‌داد.

کلاهدوز خودش رو جلوتر کشید و بکهیون خجالت زده شد.

- شاید این یعنی واقعا وقتشه که بازنشست بشم؟
بکهیون لب‌هاش رو روی هم فشرد. کاش عقب‌تر می رفت. کاش انقدر نزدیک نبود. بوی مخصوصش انگار به تک تک سلول‌های سقف بینیِ بکهیون رسوخ می‌کرد.

- بهت گفتم وقتشه گورت رو گم کنی
- پس چرا اول مطمئن نشیم پارک چانیول قرار نیست تو رو توی یک توالت دیگه بکشونه؟!

تا قبل از این، بکهیون لااقل یاد گرفته‌بود که به طریقی اجازه نده افکارش راجع به پارک مرزی از منفی بودن رو رد کنن، حتی اگر این خجالت‌آور بود، و الان هم نمی خواست. نمی خواست بهش فکر کنه، نمی‌خواست به گندها و اتفاقات بد فکر کنه. فقط دلش می‌خواست یک نفر توی روزهای بارانی براش چتر و شیرموز بیاره و این احتمالا خواسته‌ی زیادی نبود. کمی کمرش رو صاف کرد و دو دستش رو جلو برد. بیون بکیهون، هرگز کار و تصمیمش رو توضیح نمی‌داد. اما بخشی از مغزش برای توجیه همه‌چیز سرسختانه تقلا می‌کرد.

- گوش کن، گوش کن مرد. اون احمق و بی‌آزاره. اوجِ کاری که می‌تونه بکنه اینه که حرصم رو با لبخند زدن در بیاره. چیز بیشتری ازش برنمیاد.... گوش کن. اون همون طوری هست که به نظر میرسه. و من چیز زیادی نمی‌خوام. فقط می‌خوام بذارم آشغال‌های ذهنم رو بیرون بکشه، حالا هرچقدر هم که آزاردهنده باشه. فقط اون ها رو بیرون بکشه، چون وقتی به زبون میارم ازشون خلاص میشم.

- اون همون طوری هست که به نظر می‌رسه؟!
کلاهدوز لبخند زد و بکهیون با درماندگی نگاهش کرد. احساس می‌کرد هزارپایی توی شلوارش افتاده و روی پوستش می‌خزه و وادارش می‌کنه از جا بلند شه و فرار کنه، هرچقدر که توانش رو داره.

- اون دور از چشم زنش سیگار می‌کشه.
- من از این بابت قضاوتش نمی کنم، لعنت بهش، هر کدوم از ما یک کثافت‌کاری رو یواشکی انجام میدیم!

- اما بیون بکهیون هرگز کاری رو پنهانی انجام نمیده. پسرک، اونی که کاملا همون طوره که به نظر میرسه، تویی. نه بقیه. این چیزیه که تو داری. این چیزیه که تو رو متنفر از همه‌ی اون دغل بازها می‌کنه. چون می‌بینی نمی‌تونن به اندازه‌ی خودت شفاف باشن.

بکهیون انگشت‌هاش رو به کف دست‌های عرق کرده‌ش فشرد. آیا باید عقب نشینی می‌کرد؟ هزارپا بالاتر می‌اومد. به سمت ستون فقرات، مثل یک قطره‌ی عرق روی کمر که مسیرش رو به بالا طی می‌کنه.
- پسرکِ من نباید به کسی اعتماد کنه. پارک چانیول وقتی یک چتر رو برات میاره منظورش این نیست که واقعا چتر آورده. هیچکس این طور نیست و فقط تویی. چون تو بیون بکهیونی و هیچکس به تو شباهت نداره.

حشره سرِ جا متوقف شده‌بود و پوستش رو سوراخ می‌کرد. یک سوراخ عمیق و دردناک. خون و چرک سرازیر می‌شد و اشک توی چشم‌های بکهیون لایه‌های شفاف درست می‌کرد و پوستش از گرما داغ‌تر می‌شد.

- نمی‌تونم تا آخر عمرم این طوری باشم...

- برای اونه که تو هنوز یک نوجوان هستی. برای اونه که هنوز هروقت نگاه می‌کنی دلت می‌خواد روزهای آینده‌ت پر از صدای شیهه‌ی اسب و طعم شیرموز و پیراهن‌های مردانه‌ی زشت باشه.

مرد بهش نزدیک می‌شد. از بچگی همین طور بود. هروقت که جملات بیشتری رو بیان می‌کرد، بکهیون احساس می کرد که داره بزرگ تر میشه و روی بدنش سایه میندازه. روی بدنش، روی ذهنش. روی تصمیمِ کوفتی‌ش. و حالا دوباره می‌دیدش، مثل یک عروسک بادی احمقانه و ترسناک، حجم می گرفت و قطره‌های اشک توی چشم‌های بکهیون به سرعت بیشتر می‌شدن.

- و من نمی‌خوام تو از راهِ ناخوشایندش به این باور برسی. چون تو پسرکِ منی، چون تو من رو صدا کردی. وقتی توی اتاق تنها بودی. من رو صدا کردی، و من باید مواظب هرکسی باشم که من رو صدا می‌کنه. من باید مواظب پسربچه توی تخت باشم. باید بهش یادآوری کنم که کجا زندگی می‌کنه. اینکه هیچکس واقعا ازش خوشش نمیاد. اینکه پدر و مادرش آرزو می‌کردن وجود نداشت.

اشک‌ها روی گونه‌های بکهیون فرو ریخت. سایه‌ی مرد به شکل هاله‌ی سیاه رنگ و سردی تمام گرمای ظهر رو از بین برده‌بود. انگار که توی یک شب زمستانی نشسته باشه. لااقل بدنش که به اندازه ی یک شب زمستانیِ سرد می‌لرزید و چرک از زخم بیرون می‌اومد و بکهیون هیچ تسلطی نداشت. زانوهاش رو عقب کشید و به شکمش فشرد تا دست‌هاش رو دورشون حلقه کنه، و دندان‌هاش رو روی هم سایید. قطرات اشک بی‌وقفه جای جویبارِ خشک شده‌ی قبلی رو پررنگ می‌کردن و لرزش ادامه داشت.

- بهش یادآوری کنم که باید متنفر باشه و انتقام بگیره. بابت تمام روزهایی که هیچ بچه‌ای استحقاق تجربه‌ش رو نداره. و محبتی که هرگز وجود نداشته. آره، بکهیون، عزیزکم، از لحظه‌ای که تو من صدا کردی من وظیفه دارم که مراقبت باشم. من نگهبانِ تو ام، دوست خوب و نوجوانِ من. من برای تو اینجا هستم.

- نمی‌خوام برای من اینجا باشی!

احساس می‌کرد که رگ باریکی روی شقیقه‌ش برآمده شده و به سرعت و دردناک، نبض میزنه. هنوز هم خشم رو احساس می‌کرد، اما نه خشمی که رگ‌های دستش رو به رنگ سیاه در بیاره. خشمی که باعث میشه دمای صورتش بالاتر بره و به جلو خم بشه تا فریاد بکشه و دیوانه‌وار گریه کنه. هزار پا از سوراخ کمر مابین امعا و احشای بدنش وول می‌خورد و پیش‌روی می‌کرد.

- بهت گفتم خسته شدم، دیگه نمی‌خوام برام توضیح بیاری. میدونم حق با توئه، همیشه حق با توی لعنتیِ مادرجنده بوده. اما دیگه خسته شدم، از این‌طور زندگی کردن خسته شدم. محض رضای خدا، من دیگه هفده سالمه. چرا صرفا بابت یک دوستِ مسخره داشتن باید این‌طور با همه‌چیز کلنجار برم؟

- صرفا یک دوست؟!
کلاهدوز سرش رو عقب کشید و برای چند ثانیه، تیغه‌های آفتاب دوباره با پوست خیس و شورِ بکهیون برخورد کرد.

- تو نمی‌تونی من رو گول بزنی. هروقت به چیزی عمیقا باور داشته‌باشی، اون‌وقت من هم باور می‌کنم. من میدونم که تو از پارک چانیول خوشت نمیاد فقط برای اینکه دوستت باشه. تو از این مرد چیز بیشتری می‌خوای. اوه! بیون بکهیون، آخه داری سر کی رو شیره می‌مالی عزیزِ من؟!

بکهیون سکسکه کرد. نور اشک روی گونه‌ها خشک می‌کرد و به خارش مینداخت. دوست نداشت این افکار رو با صدای بلند حتی توی ذهنش بیان کنه. پارک چانیول بهش تعلق نداشت.

- پارک چانیول به من تعلق نداره!
- و تو یک ژن دزدی از مادرت داری. ها؟
- دهنت رو ببند!

تارهای صوتی‌ش به سوزش افتاد. هرگز عادت نداشت چنین فریادهای بلندی بکشه. بدنش رو به جلو پرتاب کرد تا یقه‌ی مرد رو بگیره، اما به فاصله ی یک صدم ثانیه دود شده بود و سمت دیگری نشسته‌بود. خونسرد به نظر می‌رسید و بکهیون اون نگاه روی صورت و اون ابروهای چین خورده رو می‌شناخت. نگرانی، اهمیت. فاک به اهمیت. بکهیون دیگه نمی‌خواستش. فقط دیگه نمی‌خواستش.

- اگه بخوای من میرم. اما به خودت دروغ نگو.
بکهیون روی زمینی سیمان شده ی سفت ولو شد. از گرما، از فریاد و از وحشت تهوع داشت و می‌خواست همه‌چیز رو بالا بیاره. آیا می‌تونست از شدت استفراغ بمیره؟ فقط کاش اتفاق می افتاد. با خستگی هق هق کرد: من هیچ دروغ نفرین شده‌ای به خودم نگفتم.
مرد بی تفاوت بود. از جا بلند شد و ایستاد و سایه دوباره روی بدن بکهیون افتاد. و برای اولین طی تمام این سال‌ها، کلاهش رو برداشت و توی یک دست، پایین گرفت.

- ما با هم بحث‌های زیادی کردیم. من هرگز از وجودِ تو پاک نمیشم. اما برای حالا، شاید وقتی اون رسیده که از لحاظ بصری مدتی حضورم رو احساس نکنی، پسرکِ من. اما به من دروغ نگو. چون هرگز نمی‌تونی انجامش بدی. چون من خودِ تو هستم، و تو هرگز نمی‌تونی به خودت دروغ بگی.

بکهیون نفس نفس می‌زد. فقط حرف زده‌بود، کمی داد کشیده بود و چند سانتی‌متر جابه جا شده‌بود، اما احساس می‌کرد توی یک نبرد تن به تن شرکت کرده، و حالا در هیبتِ بازنده، روی زمین افتاده و به مرد نگاه می‌کنه. لب‌هاش لرزید و کج شد، درست مثل وقت‌هایی که توی کودکی به گریه می‌افتاد و مامان می‌گفت: بکهیونی لب و لوچه‌ش رو آویزون کرده. آه! اولین بار بود که چنین چیزی به یاد می‌اورد. واقعا اون‌جا، توی کودکی‌ش، سال‌ها قبل، مادر بکهیونی صداش می‌کرد؟ یا این یک خاطره‌ی کاذب بود؟ پلک‌های داغ و دردناکش رو روی هم گذاشت و قطره‌های اشک روی پوست ملتهبش جاری شد و تا گردن پایین رفت. وقتی که دوباره بازشون کرد، هیچ سایه‌ای روی بدنش نیوفتاده بود. و هیچ مرد و هیچ کلاه بزرگ و کت احمقانه‌ای. هیچ چیز، به جز یک دستمال ابریشمی کوچک و کثیف که مچاله توی آفتاب به چشم می‌خورد. بکهیون به جلو خزید و بهت‌زده دستمال رو تماشا کرد. مثل تمام دستمال‌های دیگه به نظر می‌رسید، و نوعی بوی قوی از مواد آرایشیِ تاریخ مصرف گذشته و زننده. به آرامی دستمال رو برداشت و همون طور مچاله، توی جیبش فرو برد و صاف‌تر نشست. حیاط، خلوت و سوت و کور بود و همه‌چیز توی آفتاب ذوب می‌شد، درست مثل صورتِ کلاهدوز. از ساختمان اداری هیچ صدایی نمی‌شنید. هیچکس کنجکاو نشده‌بود یک نفر به چه دلیلی توی حیاط فریاد می‌کشه؟ آیا اصلا شنیده بودن؟ آیا اصلا فریاد کشیده بود...؟ اطیمنان نداشت. به هیچ چیز اطمینان نداشت. دستش رو به تنه‌ی درخت بند کرد و از جا بلند شد. نمی‌دونست به چه چیزی فکر می‌کنه. همون چیزی بود که می‌خواست؟

- هی، مرد؟

با صدای خفه‌ای زمزمه کرد و به سمت راه پله قدم برداشت و دو طرفش رو نگاه کرد. هیچکس. هیچ بویی. بغضش رو فرو برد و بی حواس، از پله ها پایین رفت. روز اول که به اینجا می‌اومد، وانمود می‌کرد رضایت داره، از اینکه هیچ مردی تمام کارهاش رو زیر نظر نمی گیره. اما خودش هم می‌دونست این احساس حقیقت نداره. مرد بهش گفته‌بود: تا وقتی متوجه نشم که واقعا میخوای، نمیرم. و حالا رفته‌بود و بکهیون حتی اطمینان نداشت که واقعا همین رو می‌خواسته یا نه.

از درِ فلزی ورودی ساختمان رد شد. صفحه‌ی شطرنج زیر پاهاش موج می‌خورد و به چپ و راست کج می‌شد، انگار که در جریان بود. بکهیون تلو تلو خوران قدم برداشت. می‌دونست که باید پیش چانیول بره. نزدیکش بشینه و باهاش حرف بزنه. می‌دونست که بالاخره باید همه‌ی چیزهای مربوط به کلاهدوز رو براش تعریف کنه، و احتمالا قضاوتش نمی‌کرد. شاید حتی با پررویی جواب می‌داد که خودش هم توی بچگی یک کلاهدوز داشته. بعد اجازه می‌داد بکهیون به بازوش بچسبه و هیچ بوی غلیظی از خودش متصاعد نمی‌کرد. فقط پودر لباسشویی بود و غذا و سبزیجات، مثل نعنا- لعنتی، چطور تابه‌حال دقت نکرده بود که پارک چانیول چقدر بوی نعنا میده؟

گردنش رو صاف‌تر نگه داشت. خانه های سیاه و سفید کمی آرام گرفته بودن و لااقل می‌تونست با تسلط بیشتری قدم برداره. به آرامی از راهروی سمت چپ عبور کرد و درست در یک قدمی، متوجه شد که در اتاقی پارک بازه و صداهایی ازش به گوش می‌رسه. لابد به یک دختر بخت برگشته‌ی دیگه راجع به علائم سندورم پیش از قاعدگی توضیح می‌داد؟! پوزخندی زد و به دیوار تکیه کرد و کف یک کفشش رو به دیوار چسبوند. کاش با خودش سیگار داشت. درست قبل از اینکه مغزش به سمت کسل شدن پیش بره، صدای ناخوشایندِ باز شدن در رو شنید. تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و در حالی که طبق عادت دو انگشت شست‌اش رو به جیب‌های شلوارش می‌آویخت، منتظر نگاه کرد تا ببینه کدوم یک از دخترهای  بینی پف کرده و سینه جوش جوشی بیرون میاد. اما برخلاف تصورش، اون‌جا هیچ دختری نبود. البته بود، اما در واقع یک زن. یک زن میان‌سال که به هیچ وجه سینه های جوش جوشی نداشت. گردنش هنوز هم به سمت اتاق بود و چیزهایی می‌گفت. بکهیون بی اراده قدمی به عقب برداشت. آیا متدوال بود که چنین زنی به اتاق پارک چانیول بیاد، یا اصلا اون جا سر و کله‌ش پیدا بشه؟ آیا احیانا یکی از خیرها بود؟! زن هنوز به اتاق نگاه می‌کرد و با لبخند خداحافظی می‌کرد. کت، پیراهن، شلوار گشاد، پاشنه‌های بلند، ناخن‌های لاک زده و رژ لب و موهایی که سفت و سخت فر شده‌ند، و چیزهایی توی دست. بکهیون باز هم عقب‌تر رفت، چون مغزش به آرامی بهش می‌فهموند اون دفتر و دستک ها توی دست زن، دقیقا چی‌اند. چیزهایی که قطعا نباید اون جا می‌بودن. جاشون توی کشوی چانیول بود، مگه نه؟ جای این دفتر دست سازِ بیون بکیهونی توی کشوی چانیول بود. پس توی دست این غریبه‌ی شیک کرده‌ی ناشناس چه غلطی می‌کرد؟!

- مسیح!
بکهیون سرِ جا سکندری خورد. آیا این غریبه داشت خودش رو خطاب می کرد؟ این طور به نظر می‌رسید، چون حالا به سمتش می‌اومد و تصویر اون دفتر مخصوص توی دستش، هنوز اون قدری برای بکهیون هضم نشده بود که بخواد ذهنش رو برای واکنش نشون دادن به چیزی دیگری، آماده کنه.

- فکر نمی‌کردم درست اینجا ببینمت. پس بکهیون معروفِ ما، تو هستی. پسر جوان و جذاب.
بکهیون با چشم‌های خیره و بی‌روح، دست زن رو که به بازوش کشیده می‌شد، نوازش کرد و به نظر غریبه خیلی زود فهمید که باید دستش رو فاصله بده. اگر کمی با حوصله‌تر بود، کمی معطلش می‌کرد. اما الان به زور جلوی خودش رو می‌گرفت تا نپرسه اون دفترِ شخصی دستت چیکار می‌کنه. تازه اگر می‌تونست مودبانه سوال کنه و به انتهای جمله ش یک سلیطه‌ی لعنتی اضافه نکنه.

با وجود تمام نگاه های هشداردهنده، زن شانه‌ش رو گرفت و به همراه خودش کشوند. انگار که به این‌جور نگاه‌ها از این دست پسرهای جوان عادت داشته‌باشه. و بکهیون یک ثانیه بعد خودش رو دید که بدون کنترل، به اجبار قدم‌های سریع زن رو همراهی می‌کنه.

- از دیدنت خوشحالم بکهیون. به خودم قول داده‌بودم که به سراغت نیام. اما تو خودت مقابلم ظاهر شدی. چانیول بهت گفته‌بود که بیای؟

بکهیون هنوز گنگ بود. همزمان که در طول راهرو به انتها راه می رفت، با گیجی زن رو نگاه کرد و باعث شد که به خنده بیوفته: ازت معذرت می‌خوام. من هنوز خودم رو معرفی نکردم. شاید هم بشناسی. اگر از هر بچه‌ای بپرسی قبل از پارک چانیول چه کسی اینجا بوده، همگی بهت میگن خانم ایم. اما با خانم یونا هم راحتم.

- چانیول به من... معذرت می‌خوام. آقای پارک به من چیزی نگفته‌بود.
بکهیون مختصرا توضیح داد. پلکش می‌پرید و حضور هزارپا رو دوباره احساس می‌کرد. و هرچقدر این خانم یونا آدم جالب و خوش‌لباسی بود، بکهیون فقط می‌خواست دفتر رو ازش بقاپه و فرار کنه. بخشی از ذهنش اصرار داشت که لابد اشتباهی به دستش رسیده. حینی که چانیول بقیه‌ی این کاغذه پاره‌ها و پرونده‌ها رو به دستش می‌داده، متوجه نبوده دفتر هم لابه‌لای اون‌هاست. اگر فقط می‌تونست به نحوی دفتر رو کش بره و بعد فرار کنه...

- عیبی نداره. اون به صورت افراطی تاکید داشت که تو چیزی نفهمی. اما این مسئله رو عوض نمی‌کرد، چون نهایتا ما رو به رو می‌شدیم. بکهیون، می‌خوام الان این رو بدونی، که عمیقا از بابت اینکه بالاخره به ما اجازه دادی راجع بهت بیشتر بدونیم، متشکرم.

- ما؟

بکهیون با بی‌حواسی پرسید درحالی که از زیر چشم به به بقیه‌ی پرونده ها توی دستش زن نگاه می‌کرد، تا وقتی که تونست روی پوشه‌ی بزرگ‌تر رو هم بخونه. بیون بکهیون، اسم خودش. این اسم لعنتی خودش بود و الان فقط می‌خواست بدونه چه جهنمی داره اتفاق میوفته؟

- تو برای ما بسیار ارزشمند هستی، پسر.
بکهیون بالاخره نگاه لرزانش رو از همه ی چیزهای مربوط به خودش، توی دست زن، گرفت و بالا آورد. تلاش کرد لبخند بزنه اما می‌دونست که صرفا تونسته کمی دهانش رو کج کنه.

- پس این‌طور؟
ذهنش سریعش کم‌کم فعال‌تر می‌شد. اطلاعات رو می‌گرفت و پردازش و نتیجه‌گیری می‌کرد و همه‌چیز به چشمش واضح می‌اومد. لبخند کم‌کم پررنگ تر شد و یک ثانیه بعد، دوباره بیون بکهیونِ جذاب بود، با لبخندی پر از اعتماد به نفس و چشم های مغرورش که داد می‌زدن چقدر از خودش راضیه. و از درون متلاشی می‌شد.

- راستش رو بخواید خانم، من هرگز نمی‌دونستم پارک با فردِ منحصر به فردی مثل شما همکاری می‌کنه.
- به نظر می‌رسه تمام شایعات راجع بهت درست بوده!

بکهیون مودبانه نیشخند زد و گردنش رو کمی کج کرد و تلاش کرد استفراغش رو قورت بده.

- حقیقت رو میگم. باورتون نمیشه توی این بیغوله چه وصله‌ی ناجوری به نظر می‌رسید، البته از نوعِ چشمگیرش.
- آه محض رضای خدا!

زن خندید و بکهیون دو دستش رو کامل توی جیب‌ها فرو برد، چون می‌دونست فقط چند ثانیه تا پیدا شدنِ رگه های سیاه همیشگی‌ش فاصله داره.

- خب؟ حالا چه کمکی بهتون می‌تونم بکنم؟
بکهیون پرسید اما قبل از سوال بعدی، کمی مکث کرد. باید فقط حدسش رو امتحان می‌کرد و هزارپا حالا معده‌ش رو می‌جوید. ادامه داد.

- اگر بخواید به جای اتاقک قوطی کبریتیِ پارک احتمالا به مرکزِ شما بیام، با کمال میل قبول می‌کنم.
بکهیون شمِ خوبی توی پیش‌بینی خواسته‌های افراد داشت. هربار که چیزی رو به اشتباه حدس می زد، سرخورده می‌شد. اما اینجا، لابد برای اولین بار، قلبش به سرعت می‌تپید و فقط آرزو می‌کرد حدسش یک چرندِ احمقانه و مفت باشه.

- چانیول بهت گفته‌بود؟ فکر نمی‌کردم.
زن بالاخره از ایستادن متوقف شد. صورتش ملایم و مهربان بود، همون‌طور که یک زنِ چهل پنجاه ساله‌ی روانشناس حتما باید باشه. و بکهیون می‌دونست این داغی توی دست‌هاش هیچ ربطی به خانم یونا نداره.

- وقتی بهم گفت که بالاخره خودت رو رها کردی و باهاش صحبت می‌کنی، مدت زیادی مشورت کردیم. می‌دونم، وقتی که تو به تازگی از موضعت پایین میای، این سخته که در حضور چند نفر صحبت کنی. اما اگر فقط یک بار امتحانش کنی اون وقت می‌فهمی به سختی‌ای که فکر می‌کردی نبوده. خوشحالم که تو می‌خوای به خودت کمک کنی بکهیون. ما هم همین رو می‌خوایم. هرچند چانیول کمی مخالف بود. آه، از وقتی که دانشجو بود با چیزهای زیادی مخالفت می‌کرد.

- نه، مطمئن باشید. من حتما برای جلسات گروهی هم میام.
کنترل لبخندش کم کم سخت می‌شد و می‌تونست احساس کنه که اگر فقط کمی شل بگیره لب‌هاش به لرزه میوفتن. انگشت‌هاش توی جیب‌ها مشت شد. شاید دیگه وقتش بود که عقب‌نشینی کنه و به اتاقش برگرده؟ زن کمی سردرگم نگاهش کرد درحالی که لبخند حرفه ایش همچنان از چهره‌ش پاک نمی‌شد و البته که جمله‌ی : گورت رو گم کن، رو از چهره‌ی بکهیون نمی‌خوند. بکهیون با چشم‌های لرزان و لب های لرزان و  روح لرزان.

- بعدا همدیگه رو می‌بینیم هوم؟
- شک نکنید خانم.
- به امید دیدار بکهیون. روز خوبی داشته‌باشی!

زن حینی که با پاشنه های کفش‌هاش صدا تولید می‌کرد، حین راه رفتنِ سریعش به سمت در گفت و بکهیون فقط تونست گردنش رو کمی به سمتش متمایل کنه. چشم‌هاش روی دفترچه ی ساختگی و پرونده‌ی خودش ثابت مونده‌بود. پارک چانیول، دانشجویی که با همه‌چیز مخالفت می‌کنه. اونی که ردیف اول می‌شینه و با استاد پنجاه ساله‌ی جذابش راجع به همه‌چیز حرف می‌زنه و به‌جای اون به چنین مرکزی برای کار میاد. و خیلی خوب بلده که چطور نقش بازی کنه، درسته، لعنتی، پس چرا عوض همه‌ی این ها بازیگر نشده بود؟ اون طوری می‌تونست توی فیلمی نقش یک سال بالایی بسکتبالیست معصوم با موهای فر خورده رو بازی کنه. هیچکس روی دستش نمی‌اومد، حرومزاده ی باهوش، البته که کسی روی دستش نمی‌اومد. بکهیون کمرش رو به دیوار چسبوند و به زمین زیر پاهاش نگاه کرد و به موزاییک های سیاه و سفید که حرکت می‌کردن و توی هم می‌لولیدن. بینی‌ش رو بالا کشید و با لبخند ناباوری به رو به رو خیره شد.

- حداقلش این بود که این بار هم درست پیش بینی کردم.

بیون بکهیون، استاد تمام پیش‌بینی‌های دنیا، حالا توی زمین شطرنج باریک ایستاده بود و تا یک ساعت پیش قصد داشت سراغ دانشجوی مخالف بره و بهش بگه بدش نمیاد که  بیشتر بوش رو احساس کنه. که باهاش توی ماشین سیگار بکشه و توی باران حرف بزنه و آشپزی کنه. که شاید یک روزی خودش همون پیراهن‌های زشت خوشبو رو به تن کنه. دوباره بینی‌ش رو بالا کشید و مایعات شور و نیمه غلیظ از حلقش پایین رفت. متاسفانه راهی نبود. پارک چانیول وقتی که براش چتر می آورد، منظورش فقط چتر آوردن نبود. وقتی که دفتر رو درست می‌کرد، منظورش اکتشاف راجع به بکهیون نبود. البته، چرا، بود، لعنتِ خدا بهش، اما اکتشاف نه به خاطر بکهیون. به خاطر خودش، و استاد و تیمی که پشتش ایستاده بودن. و ازش استفاده می‌کردن، دقیقا به عنوان چه چیز؟ یک موش آزمایشگاهی کوفتی؟

تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و درحالی که با دستش هنوز تعادلش رو از طریق لمس کردن دیوار حفظ می‌کرد، در امتداد دیوار راه رفت. در اتاق پارک چانیول حالا بسته بود و نمی‌دونست برای چی به اون جا میره. مدتی مقابل در ایستاد، و بعد بدون اینکه در بزنه، بازش کرد.

- اوه، پسر!
هنوز دستگیره‌ی در رو نگه داشته‌بود. یادش اومد که چقدر همیشه از این لفظِ پسر متنفر بوده. پارک چانیول یکی از همون پیراهن‌های خاکستری- قهوه‌ای، با دایره‌ها و مثلث‌های ریز به تن داشت و اتاقک بوی پودر شوینده و کمی سیگار و ادکلن زنانه و شیر می‌داد. متوجه شد که بغض کرده.

- همه چیز مرتبه؟ ناهار خوردی؟
- میل به غذا ندارم.
- پس میخوای چیکار کنی؟!

چانیول دستش رو به میز تکیه زد. لبخند روی صورتش بود- لبخندهایی که به بکهیون تعلق نداشت. اما اگر کمی به ژن دله دزدیِ ارثی از مادرش فکر می‌کرد، چی می‌شد؟ قدم بزرگی به جلو برداشت و جلوی پیراهنی که لابد هرگز نمی تونست به تن کنه رو گرفت و سر مرد رو پایین کشید، و لب‌های نسبتا حجیمش رو بوسید. طعم مختصری از شیر و شوریِ زننده‌ای از اشکی خودش.

- بکهیون؟
چانیول به سرعت عقب کشید و زمزمه کرد. انتظارش رو نداشت- صد البته. بکهیون بهش حق می‌داد. دوباره نگاهش کرد. همه چیز یک نمایش بود؟ نمایش دلقک بازی برای موش آزمایشگاهی؟

- زنت رو گاییدم پارک
متقابلا زمزمه‌وار جواب داد و با کف دست، اشکش رو پاک کرد. با وجود همه‌ی این‌ها، حالا خونسرد بود. خیلی خونسردتر. درست مثل یک مجسمه‌ی سنگی. عقب‌گرد کرد و از اتاق خارج شد درحالی که سنگینی نگاه آقای متقلب عوضی رو پشت سرش احساس می‌کرد. گرما توی راهرو می‌چرخید و به سلول‌های پوستش نفوذ می‌کرد و قطره‌های ریز عرق از کناره‌ی گردنش سر می‌خورد و پایین می‌رفت. بدون هیچ عجله ای، دستمال ابریشمی رو از جیبش بیرون کشید و عرقِ گردنش رو پاک کرد. اما وقتی دستمال رو پایین آورد، دید که چطور با چیزی مثل جوهر سیاه کثیف شده. تعجب نکرد. دستمال رو توی جیبش چپوند و آستینش رو بالا زد. رگ‌های سیاه به بالا پیشروی کرده‌بودن. بالاتر از آرنج و بالاتر از بازو. و کنار ترقوه‌ها و گردن، درست تا زیر خط فک و گوشش. اما دیگه اهمیت نمی‌داد. دیگه به هیچ چیز کوفتی‌ای اهمیت نمی‌داد.

The Mad HatterWo Geschichten leben. Entdecke jetzt