یازده: مادرها، بچه‌ها و بیون بکهیون

510 138 50
                                    

[۱۹۷۲]

شعله رو مقابلش می‌دید. شعله‌ی ضعیف، که متناوبا غیب و ظاهر می‌شد و روشنایی نارنجی رنگی اطرافش پخش می‌کرد. خاموش، روشن، دوباره خاموش. صدای تیک تیک فندک رو می‌شنید و انگار توی ذهنش با نبض شقیقه‌ش هارمونی برقرار می‌کرد. نبض شقیقه، فندک. دستش رو روی دسته‌ی چوبی مبل کشید و نوک انگشت اشاره‌ش رو به چوب فشرد. فندک، شقیقه، انگشت. فقط همخوانیِ خودش رو کم داشت. شاید بد هم نبود اگر سکسکه می‌کرد.

- نمی‌خوای وسایلت رو جمع کنی، عزیزم؟!

صدای بکهیون ریتمش رو خراب کرد. مجبور شد پلک هاش رو از هم باز کنه. چیز جامد و لزجی مژه‌های کم پشتش رو به هم چسبونده بود و از بین تارهای سیاه و لایه‌ی اشک، صورت مرد رو می‌دید. و  هاله‌ی نارنجی فندکش رو.

- من با تو به هیچ جهنم دره‌ای نمیام.

به محض بیان کردن جمله به سکسکه افتاد. اگر بکهیون اجازه می‌داد، اگر آقای بیون بکهیون محترم اجازه می‌داد، حالا ریتم‌ش رو می‌تونست با صدای سکسکه تکمیل کنه. اما دست از سرش برنمی‌داشت. این مادرجنده‌ی لعنتی. کمی پلک زد و با پشت انگشت‌های تلاش کرد چشم‌هاش رو تمیز کنه. آقای مادرجنده از روی صندلی‌ش بلند شده بود و به سمتش می‌اومد. تاریک بود. فندکش روی مبل افتاده‌بود و توی تاریکی به سمتش می‌اومد. سعی کرد عقب‌تر بره و شقیقه‌ش با فشار بیشتر نبض زد و از ریتم خارج شد. همین رو می‌خواست؟ اصلا کدوم گوری می‌اومد؟ چرا فقط نمی‌تونست سر جای کوفتیِ خودش بشینه؟

- آروم، آروم دختر خوب. همه‌چیز مرتبه.
- اگر نزدیکم بیای به صورتت چنگ می‌زنم.

با صدای گرفته‌ای گفت و اعصابش خرد شد. از اینکه همیشه در نتیجه‌ی مصاحبت با بکهیون صداش این‌طور شبیه غازهای احمق می‌شد. و همه‌چیز تقصیر بیون بکهیون بود. همیشه همه‌چیز تقصیر خودش بود. زانوانش رو بالاتر کشید و مقابل قفسه‌ی سینه ش جمع کرد. دست بکهیون به سمتش دراز شده‌بود.

- نه، چه‌یونگی عزیزم همچین کاری نمی‌کنه. البته که نمی‌کنه.

نفسش رو حبس کرد و لب‌هاش به پایین کج شد و لرزید. نزدیک بود که دوباره به گریه بیوفته و دوباره با صدای غازی جیغ جیغ کنه. دست بکهیون رو احساس می‌کرد. روی صورتش کشیده می‌شد و همزمان چشم‌هاش بهش هشدار می‌دادن. آب تولید می‌کردن. آب های گرم و شور و جویبارهای ناخوانده. بینی‌ش رو بالا کشید و صورتش رو عقب برد. بکهیون از رو نمی رفت. هنوز ایستاده‌بود و نگاهش می‌کرد. یک قدم فاصله گرفت اما قبل از اینکه چه‌یونگ بتونه نفس راحتی بکشه برگرشته‌بود، هاله‌ی نارنجی رو می‌دید. آیا تصمیم داشت که دوباره برای ساختن ریتم همراهی کنه؟ این طور به نظر نمی اومد. چون سیگاری از جیبش بیرون آورد و آتش زد.

The Mad HatterTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang