درست همزمان با اولین تیغههای آفتاب که از بین پردهی سفید بلند، روی کفِ چوبی اتاق میافتاد، بکهیون بیدار میشد. چهیونگ وانمود میکرد که متوجه نشده. چشم هاش رو بسته نگه میداشت و گوش میکرد که بکهیون با لبهای بسته ملودیای رو تکرار میکنه و لباسهاش رو میپوشه. بعد صدای سوت زدنش توی راهرو میاومد و تق تق تق، پایین رفتنش از پله ها. و صدای صحبت با مادر. صحبت های دوستانه و خنده و سر و صدایی که آدمها حین خروج از خونه به راه میندازند. درست هر روز، چه یونگ کمی بعد روی تشکی که وسط اتاق لخت انداختهبود مینشست و بچه رو نگاه می کرد. یک ثانیه طول می کشید تا سراسیمه پشت پنجره بره. صورتش رو پشت پرده قایم میکرد و مادر رو میدید که با یکی دو مرد سر و کله میزنه، لابد راجع به راهِ آبی که برای باغچه میکشید، و بکهیون از سمت مخالف راه میرفت درحالی که چوب نازک و منعطفی رو توی دستش می چرخوند. نمیدونست چرا هر روز به این منظره نگاه میکنه. لابد می خواست مطمئن بشه که بکهیون دوباره مخفیانه و بی سر و صدا ترکش نمیکنه و نمیره. حالا تقریبا سه ماه میشد که اینجا بود. آیا میتونست امیدوار باشه که اینبار دیگه نره؟ اینبار بمونه؟ شاید به صاحب کارش گفتهبود: برو به درک. شاید میخواست بازنشسته بشه. افکار مغز چه یونگ رو پر میکرد و نمیتونست جلوشون رو بگیره. هرگز نتونستهبود.بکهیون هر روز زودتر از مادر برمیگشت. اون موقع حتی بچه هم بیدار شدهبود و با موهای شانه کرده و صورتِ شسته، پشت میز شیر مینوشید و کنجکاوانه نگاه میکرد که پدرش چطور مرغ سیاه رنگِ بدونِ سری رو با افتخار بالا نگه داشته. جوری که با اشتیاق تعریف میکرد همین الان سر بریده شده و چقدر تازهست و چه غذای خوبی قراره باهاش آماده بکنه. روز بعدی با کدوهای سبز بزرگ برمیگشت. بینیش رو به پوستهی زبر میکشید و با دقت لمس میکرد و میزان مرغوب بودنش رو توضیح میداد. روز بعد با ظرف شیرِ نجوشیده، رزماریِ خانگی، ادویهای که خودش گیاهش رو پیدا کردهبود، و لبخندهای بزرگ روی صورتش. رنگ پوستش توی آفتاب حتی تیرهتر شدهبود. گونهها و پشت انگشتهاش کاملا قهوهای بود. دکمههای پیراهنش رو باز میکرد و آستین هاش رو بالا میبرد تا آشپزی بکنه و چهیونگ به صورتِ شاداب و تفاوت رنگ پوست قفسهی سینه و گردنش نگاه میکرد و قلبش سریعتر میتپید. شاید همهچیز بهتر شدهبود. شاید واقعا همهچیز بهتر شدهبود؟
حالا هم همین اتفاقها افتادهبود. چهیونگ بلافاصله با فقدان گرمای بکهیون کنار بدنش بیدار می شد و البته که بروز نمیداد. اما این بار متوجه شد که هیچ تیغهی نورانیای روی کفپوش نیوفتاده. آیا هوا ابری بود؟ جرئت نداشت چشمهاش رو کامل باز کنه. تلاش کرد با دقت بیشتری نفس بکشه. اگر ابری بود بوی خاکِ مرطوب رو احساس میکرد. نه، هیچ خاک مرطوبی در کار نبود و بکهیون حین لباس پوشیدن از پشت لب های بستهش موسیقیای رو تکرار نمیکرد. یک چیزی اینجا درست نبود و چه یونگ به خوبی میدونست چه اتفاقی داره رخ میده. نمی خواست قبولش کنه. شاید باز هم داشت خواب می دید؟ چشمهاش رو باز کرد تا مرد رو ببینه. پشت بهش، توی تاریکی، کمربند شلوارش رو مرتب میکرد. بکهیون هرگز روزهای قبل برای گشت زدن توی دهات کمربند نمیبست. مرد خم شد و چیزهای دیگری رو توی ساک کوچکش جا داد و چهیونگ بغض کرد. نمیتونست نگاهش رو بگیره. بکهیون حتی برنگشت تا صورت بچه رو نوازش کنه یا نگاهی بندازه. همونطور دسته ی ساکش رو محکم گرفت و کتاش رو روی شانههاش انداخت و از اتاق خارج شد، بی سر و صدا، چون مادر همیشه لولاهای در رو روغن کاری میکرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...