اگر میخواست اعتراف صادقانهای داشته باشه، باید قبول میکرد از راه رفتن توی راهروهای خنک وقتی بچهها توی سکوت فرو رفتن و هیچکس نیست که بهش تنه بزنه و با صدای بلند بخنده، لذت میبره. از اینکه یک انگشتش همزمان با بالا رفتن از پله، روی میلهی محافظ کرم رنگ و سرد کشیده بشه و پاهاش با سستی بالا بره، و قدم بعدی و قدم های بعدی. فرقی نمی کرد چه موقع از روز، سالن خوابگاه همیشه روشناییِ یکسانی داشت. پنجره های بزرگ برای روزها و لامپهای وسیع برای شبها. و راهروهای تاریکتر و نوری که از پنجره ی بالای در ها توی راهرو میافتاد و جاکفشیها رو روشن میکرد- و البته سطل آشغالها.
وقتی که بکهیون از اتاقک پارک خارج میشد حتی به نظر نمیرسید توی ساختمان اداری هم کسی باشه. مرد با دستپاچگی وسایلش رو جمع کرده بود و کت ورزشیِ نیمهکهنهش، و همچنان که بکهیون به طرف خوابگاه میرفت با قدم های بلند و پاهای درازش به سمت پارکینگ قدم برداشته بود حینی که با لبخند بزرگی، یک لکنته پارک شده زیر سقف حلبی رو نشانه میرفت و میگفت: اوه، اون ماشین منه. و وقتی بکهیون به لبخند و کفشهای بیسبال و کت ورزشیش نگاه میکرد، اصلا به نظر نمیرسید روانشناس اجباری موسسهی بچههای بدسرپرست و بیسرپرست باشه. انگار اون دوست دانشجویی بود که توی زمین ورزشیِ محله پیداش میکرد و بر حسب اتفاق خوب بلد بود توپ بسکتبال رو از داخل سبد رد کنه و هرگز بابت اینکه بلندتره با غرور بهت نگاه نمیکنه و حین برگشتن با بدنهای عرق کرده، کنار جاده میایستید و دوکبوکی رو داغ داغ میبلعید. و بعد مشتاقانه میپرسه: فردا همدیگه رو میبینیم؟ اینجا هم پرسیدهبود. انگار بعد از رو کردن دستش و لو دادن اینکه سواد چندانی توی این حوزه نداره، خجالتزده و ناامید باشه. دیگه دلیلی نداشت بکهیون توی اتاقش وقت تلف کنه و صدای نسبتا گوشخراشش رو بشنوه. فردا همدیگه رو میدیدن؟از لحظهای که یک پاش رو داخل اتاق گذاشت، تا وقتی دراز کشید، محتاطانه نقطه به نقطه رو وارسی کرد. توی جاکفشی، یخچال و حتی زیر بالشت و ملافهش. میدونست، اطمینان داشت، که هیچ بعید نبود با یک تکه گهِ چلانده شده لای کاغذ، یا همینطوری رها روی تشک و پتو مواجه بشه. این هم نوعی انتقام بود. اما چیزی پیدا نکرد. دماغش ناخودآگاه دنبال بوی پوسیدهی دفعیات و کثافتِ مانده میگشت، اما مثل اینکه باید اعتماد میکرد و نهایتا فقط روی تخت دراز میکشید. روز طولانی و عجیبی رو گذروندهبود، بیدار شدن با کابوسِ قدیمی مادر، ثبتنام توی انجمن آشپزی و تکهپاره کردن سوسیسها برای آبگوشتی که صورت پدر رو براش تداعی میکرد و همچنین خوردنِ یک کاسه پر از غذای خوابگاه، صحبت کردن با پارک غیرعادی، راجع به چیزهایی که توی ذهنش هم راه پیدا نمیکردن. و دیدن دفتر و قدم زدنِ شبانه باهاش. هرچند که فقط مسیر کوتاه بین ساختمان اداری تا پارکینگ رو شامل شدهبود.
VOUS LISEZ
The Mad Hatter
Fantastiqueگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...