ده: چرخه‌ی کثافت

508 148 79
                                    


به سراغش اومده بودن، آدم‌های بیکاری از مجمع باقیِ آدم‌های بیکار، نشسته‌بودن توی اتاقش درحالی که دامن‌های رسمی و جوراب شفاف و موهای فر داشتن، با نگاه های معذب. یک جلسه‌ی مشاوره‌ی نیمه حرفه ای و احمق‌هایی که ادای اهمیت دادن رو در می‌آوردن و بکهیون با خمیازه‌ها بهشون جواب می‌داد. اصرار داشتن که حالا بکهیون باید به مدرسه بره، درست همون طور که بقیه می‌رفتن، و بکهیون تلاش کرده بود بهشون بفهمونه مدت‌هاست ترک تحصیل کرده و اون کلاس شرم‌آور و معلم‌های خپل و هیز و بی‌سواد به کارش نمیان. برد با بکهیون نبود، شاید از طرفی به این دلیل که دیگه حوصله‌ای برای بحث کردن نداشت. رگه‌های سیاه رنگ از گردنش به بالا خزیده بود و حالا درست کنار گونه‌ش بود و بکهیون کمی احساس تاسف می‌کرد که نمی‌تونه دیگران رو با چهره‌ی جدیدش، وحشت‌زده بکنه.
در هر صورت، اهمیتی نمی‌داد. قرار نبود به مدرسه بره. قرار نبود اون‌جا بمونه. دیروز، لحظه‌ای که از زمین شطرنج خارج شد و به اتاق برگشت، خنثای مطلق بود و فقط یک چیز رو به وضوح می‌دونست: که قراره به خونه برگرده. به این فکر می‌کرد که نوبتِ تلفن بگیره و به مادر خبر بده که قراره بیاد، اما نمی‌خواست، چون از مادر متنفر بود، لااقل برای فعلا. از پدر هم همین‌طور. رگه‌ها پیش می‌رفت و به مرور از همه‌چیز متنفرتر می‌شد، به آرامی و به خونسردی.
درست بلافاصله بعد از خروج مشاورهای تحصیلی از اتاقش، از جا بلند شد و نگاهی به کمدِ خالی‌ش انداخت و به این فکر کرد که چطور به راحتی از روز اول تونست هم‌اتاقی‌های نفرت انگیز رو عقب برونه و آسایش داشته‌باشه. برای ادامه‌ی روز، ایده‌ی ناواضحی داشت. انگار که روی ذهنش لایه‌ای از زنگار کشیده شده باشه. با این‌حال کمابیش می‌دونست چه‌چیزی پیش میاد. آره، تقریبا خیلی خوب می‌دونست چه‌چیزی پیش میاد.

- صبح بخیر مردِ جوان.
- خانم جیون
به زن سرآشپز کوچک‌اندام لبخند زد، اما به نظر نمی‌رسید خانم جیون قصدی برای لبخند زدن داشته باشه. ژست همیشگیِ ادعای خشمش رو داشت. دست به سینه و چشم های ریز شده. یک مادرِ عصبانی.
- فکر نمی‌کنی که خیلی زیادی دیر اومدی؟
- معذرت می‌خوام. مشاور تحصیلی داشتم. اصرار برای ادامه ی تحصیل... این‌جور خزعبلات.
- چون غیبتِ موجهی داری جریمه‌ت نمی کنم. با وجود این باید توی شستن ظرف‌های ناهار همکاری کنی.
زن گفت و روی پاشنه‌ی پا چرخید تا سراغ بقیه برگرده، اما بکهیون بلافاصله پیش‌دستی کرد : فکر کردم اگر امکانش باشه با هم صحبت کنیم.
جیون متوقف شد. بکهیون پشت سرش رو می‌دید، موهای کوتاه شده به سبک کره ی شمالی، روپوش سفید رنگ، و به احتمال زیاد غلظت بالایی از تردید. کمی چرخید، اما در حدی که بدنش به حالت نیم رخ در بیاد. این‌بار لبخند می‌زد اما نتونسته بود از ظاهر شدن اخم کمرنگی زیر چتری‌های کم‌پشتش جلوگیری کنه: من و تو صحبت کنیم؟!
- اگر امکانش هست.
بکهیون دو دستش رو توی جیب‌ها فرو برد و محتاطانه به دو طرف نگاه کرد. وانمود به اهمیت دادن. قدمی به جلو برداشت و کمی سرش رو خم کرد، طوری که انگار چیز حیاتی و مرموزی رو قراره به زبان بیاره: راستش کمی تردید دارم. هیچکس دیگه‌ای اینجا نیست که باهاش صحبت کنم و فکر کردم شما... متاسفم، اگر مزاحمت باشه...
- آه نه! خدای من. البته که نه. فقط صبر کن تا به سوپِ بچه‌ها سر بزنم. الان پیشت میام، می‌تونی توی اتاق استراحت منتظرم باشی
بکهیون سرش رو تکون داد چهره‌ی سپاس‌گزاری به خودش گرفت. چیزی به اسم اتاق استراحت وجود نداشت. فقط قطعه چوبی بخشی از سالن دراز رو جدا می‌کرد، با یک تخت و یک صندلی. و چوب لباسی‌ای که لباس‌های روییِ خانم جیون بهش آویزان می‌شد. بکهیون حین کشیدن قدم‌هاش به سمت اتاق استراحت‌نما، دوباره اطرافش رو از نظر گذروند. کیونگسو رو نمی‌دید. لعنت بهش، کجا غیب شده بود؟ یا شاید هم واقعا توی بیمارستان با عقیم شدن دست و پنجه نرم می‌کرد؟!
لبه‌ی تخت نشست. بوی خوشبو کننده‌ی بدن زنانه رو از کیسه‌ی نایلونی زیر چوب لباسی احساس می‌کرد، و پیراهن بلندی با گل‌های بابونه‌ی ریز. پاهاش رو از لبه تاب داد و زن رو دید که همزمان با پاک کردن دست‌هاش با پیش‌بندش، به سمت بکهیون قدم برمی‌داشت. کمرش رو صاف کرد و با چشم هاش جیون رو دنبال کرد که از قطعه چوب می‌گذشت و نزدیک‌تر می‌شد. با لبخند روی لب‌ها، این‌بار بدون اخم.
- خب، بکهیون.
روی صندلی نشست. به نظر می‌رسید از این وقفه‌ی کوتاه بین کار، تا حدودی رضایت داره. بکهیون انگشتانش رو از هم باز کرد و دوباره بست، نمایش کلافگی.
- دیروز توی راهرو خانم ایم یونا رو دیدم.
جیون کمی صاف‌تر نشست. انتظارش رو نداشت، البته. یعنی یک جور تبانی محسوب می‌شد؟ شاید. پارک چانیول مسائل رو با همسرش مطرح می‌کرد. موش آزمایشگاهی. بکهیون تلاش کرد نفس عمیقی بکشه، نباید کلافه می‌شد. فقط باید نمایشش رو اجرا می‌کرد. لعنت بهش، باید از پسش بر می‌اومد.
- می‌خوام صادق باشم. من انتظارش رو نداشتم. اوایل می‌دونستم چانیول یک روانشناسه، که به این کار گمارده شده. اما بعد فکر کردم شاید بتونه نقش یک دوست رو برام ایفا کنه.
قدم بعدی، جوشیدن اشک توی چشم‌های ریزش بود. تحول از نوجوان کلافه به نوجوانی با قلبِ آسیب دیده. می‌تونست احساس کنه که چطور کاسه ی چشم‌هاش از آب گرم پر می‌شن. شاید به این دلیل که این حرف‌ها زیاد هم وانمود نبود؟ نه، اصلا وانمود نبود.
- اوه بکهیون...
جیون دسته‌های صندلی رو گرفت و خودش رو جلوتر کشید. تا جایی که بتونه یک دستش رو دراز کنه و با نوک انگشت‌ها، دست بکهیون رو نوازش کنه. و بکهیون اجازه داد، چون دست‌های خانم جیون گرم بود، بدون اینکه زمخت باشه.
- نه، اشکالی نداره. من قدرت درک دارم. به چانیول حق میدم اگر به عنوان پروژه یا هرچیز، من رو انتخاب کرده‌باشه. هنوز هم باهاش صحبت نکردم، پس قضاوت نمی کنم. من و چانیول زمان‌های خوبی رو با هم گذروندیم. نمی‌خواستم با پرخاش سراغش برم. دلم نمی خواد کسی رو از خودم برنجونم خانم جیون، نه قبل از اینکه اون در رابطه با من این کار رو کرده‌باشه.
- بکهیونی. می‌خوای بهت حقیقت رو بگم؟
بکهیون دست آزادش رو بالا اورد تا پشت چشم هاش رو پاک کنه، و وقتی به انگشت‌هاش نگاه کرد، متوجه شد رد نه‌چندان کمرنگی مثل جوهر سیاه، روی پوستش کشیده‌شده. رگه‌ها از زیر چشمش هم گذشته‌بودن.
- فکر کنم این‌طوری برام خوب باشه.
- درست متوجه شدی. ایم یونا خودش رو کمی زودتر از موعد بازنشست کرد، چون عقیده داشت دیگه براش کافیه. چانیول دانشجوی خانم ایم بود. حالا به اینجا فرستاده‌شده، می‌دونی که یک پرونده‌ی قدرتمند توی این مکان به دردش می‌خوره. تو اولین کسی بودی که دانشش رو به چالش می‌کشید. اون فقط می‌خواست به هر دوتون کمک کنه. به خودش و به تو. بکهیون.. پسر خوب، بذار این رو بهت بگم
زن قفسه ی سینه‌ش رو به زانوانش نزدیک تر کرد و صورتش رو جلوتر آورد. حالا دست بکهیون رو بین دو دستش نگه داشته بود و بوی خوشبو کننده ی زنانه و سوپ‌ش هم واضح‌تر بود.
- شاید هیچکس توی دنیا صد در صد به فکر فردِ مقابل نباشه. برای اینکه همه‌ی ما مثل هم هستیم. هیچکس نمی‌تونه صد در صد اونی باشه که انتظارش رو داریم...
بکهیون پیش‌بینی می‌کرد. بکهیون دقیقا تمام این جملات رو پیش‌بینی می‌کرد و حالا رگه‌ها روی پوستش می‌سوخت. مواد مذاب روی همگی‌شون دوباره به جریان افتاده‌بود. برای یک ثانیه خواست دستش رو عقب بکشه اما به موقع جلوی خودش رو گرفت. هرچند برای متوقف کردن اشک‌ها کمی دیر شده‌بود.
- من فقط احساس کردم که می‌تونم بهش اعتماد کنم. خانم جیون. اینکه باهاش صحبت می‌کردم به چشم یک روانشناس نبود. به چشم یک دوست بود...
حرفش رو قطع کرد. می‌دونست هنوز برای رسیدن به این نقطه کمی زوده، اما مواد مذاب پوستش رو می سوزوند. دیگه بیشتر از این نمی‌تونست تحمل کنه. فقط چند ثانیه مکث، و بعد ادامه داد.
- درسته، من هرگز قضاوت نمی‌کنم. اما اگر فقط جلوه ی حرفه‌ایِ یک روانشناس رو حفظ می‌کرد، بهتر می شد. خانم جیون. فکر نمی کنی یک‌جورهایی فریبم داد؟ ما با هم وقت زیادی رو گذروندیم و هرگز طوری نبود که انگار با یک روانشناس طرفم. منظورم اینه که، مسیح، کدوم روانشناسی با مراجعش توی ماشین می‌شینن و سیگار می‌کشن؟
جمله طوری به بیرون پرت شد که انگار استفراغ بوده. خانم جیون به وضوح روی صندلی سکندری خورد و برای یک لحظه، صورتش انگار آویزان شد. اما فورا کمرش رو دوباره صاف کرد. تلاش داشت جلوی لرزش لب هاش رو بگیره، بکهیون به خوبی درک می‌کرد. خودش بارها چنین کاری رو انجام داده‌بود. از خانم لی جیون با صورت اروتیک خوشش می‌اومد. از پیراهن گل‌های بابونه و موهای کوتاهش و خال‌های صورتش. و با وجود همه‌ی این‌ها، این تنش ناگهانی حسی از رضایت بهش می‌داد. مثل باد سردی که روی جویبارهای داغِ صورتش می‌وزید و خنک‌ش می‌کرد. انرژی تاریک تخلیه می‌شد. مقاومت کرد تا لبخند نزنه و همه‌ی این‌ها توی سه ثانیه اتفاق افتاد. زن دوباره خودش رو بازیابی کرده بود. البته، احساس مسئولیت ناشی از فراوانیِ حس مادری. خودش رو کنار می‌گذاشت تا اول به این پسرک بیچاره کمک کنه- مسیح! بکهیون نمی‌خواست از دستش بده. نه وقتی که مکالمه رو به قصدِ رسیدن به این نقطه، آغاز کرده‌بود.
- چی شد خانم؟
- هیچ چیز، من فقط...
دروغ گفت: رنگتون پریده.
جیون خودش رو عقب کشید و کمرش رو به پشتی صندلی زهوار در رفته تکیه داد. پلک هاش رو روی هم گذاشت و لبخند عصبی‌ای روی صورتش ظاهر شد. بکهیون انگشت‌هاش رو می‌دید که با وجود سفت چسبیدن به دسته‌ها، همچنان می‌لرزید. باد خنک روی جویبارها سرعت گرفت.
- اشکال نداره. فکر کنم چیز بدی شنیدم.
اگر خودش نمی‌خواست اشاره کنه، بکهیون براش انجام می‌داد.
- در رابطه با... سیگار؟ معذرت می‌خوام، من فقط... فکر کردم در جریان باشید. حالا خیلی‌ها این کار رو می‌کنن. خیلی زیاد خانم. تقریبا همه، اگر دقت کرده‌باشید. توی ماشین بود، فکر کردم حتما در جریان باشید...
صداش رو پایین آورد. چشم های زن هنوز بسته‌بود. آیا با این روش، با مسئله کنار می‌اومد؟ بکهیون حالا مشتاق بود دلیل این حساسیت رو بدونه. اما فعلا چیزهای مهمی در اولویت داشت. پرده ی نوجوان آسیب دیده افتاد و نوجوان خجالت‌زده صحنه‌ی بعدی رو آغاز کرد : معذرت می‌خوام. جدا قصد نداشتم ناراحت‌تون کنم...
- ناراحت نکردی. نه، بکهیون. آخ، مسئله اصلا تو نیستی... متاسفم. من یک لحظه خودم رو باختم.
بکهیون از روی تخت بلند شد و ایستاد. نمی‌خواست بمونه. دلیلی برای ادامه دادن نداشت.
- شاید بهتر باشه یک وقت دیگه صحبت رو ادامه بدیم...
- نه بکهیون. اشکالی نداره، من خوبم. حالا بیا اینجا، کجا بودیم؟
رنگ قرمز زیر پوست زن دویده‌بود و لبخندش مصنوعی‌ترین چیزی بود که بکهیون به عمرش می‌دید. نیازی به توجیه نداشت، باید نمایش رو تا انتها بی‌نقص اجرا می‌کرد و حالا حتی نصفش رو انجام نداده‌بود.
- حرف‌های زیادی راجع به من هست اما اون‌قدر هم عجیب و غریب نیستم. معذرت می خوام.... الان باید استراحت کنید. به یکی از بچه‌ها می‌سپرم تا براتون دمنوش بیاره، خانم. متاسفم... نمی‌خواستم این‌طور بشه.
جیون اصرار بیشتری نکرد و بکهیون بهش حق می‌داد. لابد جایی توی ذهنش فریاد می‌زد و التماس می‌کرد که این نوجوان لعنتی گورش رو از اینجا گم کنه. سرش رو به نشانه‌ی احترام کمی خم کرد و چرخید تا از قطعه ی چوب رد بشه درحالی که توی ذهنش شمارش رو آغاز کرده‌بود. یالا، زن. ازم بپرس. سوال کوفتی‌ت رو به زبون بیار. خجالت نکش. من ازش باخبرم. بجنب، جیونی.
- بکهیون؟
سرِ جا ایستاد.
- بله خانم؟
- احیانا، با خبر هستی که چانیول چه زمانی این کار رو می‌کنه؟ منظورم...
- کمی قبل از ناهار.
از سالن آشپزی فرار کرد. قرار نبود اخرین سوال رو اون‌طوری پاسخ بده، اما نوعی اشتیاقی منفی و هیجان نفرت‌برانگیز وادارش کرد برای یک ثانیه نمایش رو رها کنه. شاید هم منفی نبود، چون در واقع فقط به خودِ حقیقی‌ش برگشته بود. همراه با فاصله گرفتن از سالن و نزدیک شدن به پله‌های خوابگاه، خارشی به جانش می‌افتاد. نوعی از خارش که وادارش می‌کرد آرزو کنه کاش مردک عجیبش اینجا بود و انگشت شست اش رو به نشانه‌ی رضایت بالا می برد. بینی‌ش رو به شدت بالا کشید و قدم‌های سریع‌تری برداشت. دیگه بهش فکر نمی‌کرد. حالا که رفته بود، دیگه هرگز بهش فکر نمی‌کرد. برای امروز، کارهای مهم تری داشت که انجام بده.
مدت زیادی طول نکشید. یک تیشرت تمیز و وسایل حمام و حوله‌ش. به اندازه‌ی کافی وقت داشت که یک دوش نسبتا طولانی با آب سرد بگیره. مطمئن نبود به چه دلیل، اما لازم می‌دونست که سرما روی پوستش جاری بشه. وقتی قطرات درشت از دوش پایین می‌ریخت و روی بدنش سر می‌خورد، بی‌اراده کفِ حمام رو نگاه می‌کرد و جوهر سیاه حل شده با آب رو می دید که به سمت چاه تخلیه روان می‌شد. اما وقتی توی آینه به خودش نگاه می‌کرد، رگه‌ها روی صورت خیسش حتی یک ذره هم کمرنگ نشده‌بودن.
- شرط می‌بندم از این خوشت بیاد
رو به آینه زمزمه کرد. کف صابون بدنش رو پر از حباب‌های غلیظ سفید رنگ کرده‌بود و دستش حین لمس پوست، لیز می‌خورد. انگشتانش رو روی کمرش سُر داد و به باسنش رسید و بدون عجله پایین‌تر رفت. نگاهش به روبه رو بود، به صورت خودش توی آینه، و مغزش حرکت‌های تصویر پسر توی آینه رو به دقت ثبت می‌کرد. خونسردی، ابروهای معمولی، لب‌های عبوس، کمی هیجان، تیک عصبیِ یک پلک، تیک عصبیِ شدیدتر، جمع شدن، خفیف چهره. درد، درد قابل نادیده گرفتن، و در نهایت حس خفیفی از لذت. بکهیون نفسش رو به شدت رو به آینه رها کرد و تصویر پسر بخار گرفت. سرش رو پایین آورد و انگشتانش رو بیرون کشید. هنوز هم درد ناآشنا و لذتی که نمی‌دونست چه برداشتی ازش داشته باشه رو احساس می‌کرد. و دیکش، که کمی سفت شده بود. البته، واکنش طبیعی. می‌تونست حس کنه که چطور حین نفس کشیدن، آرواره‌ی پایین‌ش می‌لرزه. حالا آماده بود. برای پرده ی اصلیِ دوم می‌رفت. زمین شطرنج منتظرش بود و این بار هیچ قصدی برای عقب رفتن یا دفاع نداشت.

The Mad HatterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora