هفت: اتاقِ پدر

508 170 32
                                    


- هیچ میدونستی اگر خاکستر سیگار توی غذا بیوفته و کسی ازت شکایت کنه، باید غرامت بپردازی؟ و اخراج هم میشی؟

انگشت‌های بکهیون سرگرم برنجِ خیس شده بود. ماده‌ی نیمه جامد رو بین دست‌هاش می‌فشرد و می‌کشید و حرکت می‌داد و لوله‌ی باریک بین لب‌هاش دود می‌کرد. سال‌های متمادی سیگار کشیدن و تماشا کردن مادر بهش یاد داده‌بود چطور جوری رفتار کنه که انگار این جسم لعنتی یک عضو از بدنشه.

- غرامت؟ از من به عنوان یک پسر بی‌خانمان که اتفاقا آه هم در بساط نداره، خانم؟!

بکهیون با دست مرطوبش ، نخ سیگار رو از بین لب‌هاش بیرون آورد و لبخند بزرگی همزمان با به پایان رسوندن جمله‌ش، به خانم جیون تحویل داد. زن دست به سینه بود. لابد تلاش می‌کرد اخم کنه و ترسناک به نظر برسه اما چندان هم فایده‌ای نداشت- درست برعکس مادر که بدون هیچ تلاشی انگار از خودش آژیر خطر ساطع می‌کرد.

- این خیلی ناعادلانه‌ست.

- سیگار نکش بیون. مجبور میشم جریمه‌ت کنم
زن بالاخره خندید و دست‌هاش رو دو طرف رها کرد و از کنار بکهیون رد شد.

- بکهیون هستم. بیون پدرمه.

با سرخوشی جواب داد و سیگار رو به جای اول برگردوند. دیشب خیال می‌کرد حالا که مرد کلاه به سر عین یک نگهبان ناخواسته مقابلش نشسته، پس لابد خوابیدن براش سخت میشه و یک شبِ جهنمی و به تبع اون یک روز جهنمی با اخلاق گند خواهد داشت. اما به راحتی خوابیده بود، بدون اینکه هیچ کابوس و هیچ خواب چندش آوری راجع به هیچ چیز ببینه. صبح با تابش خورشید بیدار شده بود و حالا اینجا بود و همه‌جا بوی برنجِ یک شب مانده رو احساس می‌کرد. خانم جیون گفته‌بود: امروز بچه‌ها یک امتحان مهم دارن. توی مدرسه‌هاشون. پس برای صبحانه کیک برنجی خوش‌شانسی داریم- انگار که اون تکه شیرینی بدمزه چه معجزه‌ای میتونه داشته‌باشه. آخرین باری که بکهیون یک تکه کیک برنجی خشکیده توی دهانش چپانده‌بود تا براش خوش‌شانسی بیاره کلاس دوم دبستان بود. با وجود همه‌ی این‌ها، نیشخند نزد و تمسخر نکرد. وقتی کار نسبتا مثبتی انجام می‌داد از خودش منزجر می‌شد؛ بنابراین اینجا، بالای خمیرهای شیرینی، سیگار می‌کشید و اگر خانم جیونِ همیشه مزاحم یک قدم فاصله می‌گرفت، خاکسترش رو روی ماده ی جادوییِ شانس می‌تکاند. عالی بود.

از روی گردن نیم نگاهی به پشت سرِ زن کوچک‌اندام انداخت و بعد خاکستر سیگار روی ماده‌ی سفید رنگ نیمه جامد ریخت و بکهیون بلافاصله با دست آزادش برنج‌ها رو ورز داد و غبار تیره محو شد. راحت‌تر از این نمی‌شد. به اندازه ی کافی هیجان نداشت. آیا باید دوباره به ایده‌ی شاشیدن توی دیگ ها فکر می‌کرد؟ لعنت، این‌بار که هیچ دیگی وجود نداشت!

- هیچکس کمک لازم نداره؟!

شنیدن صدای آشنایی که قاعدتا نباید اینجا توی این فاصله از پشت سرش می‌شنید و به طرز زجرآوری کلفت و گوش‌خراش بود، برای لحظه‌ای تعادل مغزش رو به‌ هم ریخت. روی پاشنه ی پا سکندری‌ای خورد و سیگار از بین لب‌هاش رها شد و روی کاشی‌های سالن آشپزخانه نما افتاد.

- قراره تو رو همه‌جا ببینم آقای پارک؟!
- می‌بینم که با باجی که بهت دادم داری خوب تفریح می‌کنی.

بکهیون کف کتانی کهنه‌ی عوضی‌ش رو روی سیگار فشرد و نیشخند زد. پارک چانیول، با چهره‌ی مردی که دیشب توی اتاق کارش خوابیده و لباس های دیشب، رو به صورتش طوری لبخند می‌زد که انگار جالب‌ترین تصویر دنیا رو می‌بینه.

- یک سر برو سراغ زنت
- باید بیشتر دور و برت باشم. دیشب درست نصف یک پاکت سیگار گه رو تموم کردم.

چانیول گفت و با درماندگی و لبخند حیران و نه چندان رضایتمندش، آستین لباس خودش رو بو کرد و شانه بالا انداخت. بکهیون نمی‌تونست جلوی خندیدنش رو بگیره. دست توی جیبش فرو برد تا پاکت و کبریت‌هاش رو بیرون بکشه.

- داره کم کم ازت خوشم میاد.
- چطوره فقط به کارت برسی؟

- اگه سه پاکت سیگار جلوت بکشم باعث نمیشه اون‌طوری بوی گند بگیری. این رو میدونی دیگه ها؟

- قرار بود دوش بگیرم اما خواب موندم. به جیون قول داده‌بودم برای این مهمونی کیک برنجی بهش کمک کنم. اینجا چی داریم؟ هنوز داری برنج آسیاب می کنی؟! پسر، ساعت هفت صبحه!

- خفه شو
- داری از زیر کار در میری.

چانیول با لحن آهنگینی گفت و بکهیون عمدا دود سیگارش رو توی صورت مرد فوت کرد: تو هم داری بگا میری.

- چیه؟ کمک لازم نداری؟
- به عنوان روانشناس، کمتر روی اعصاب بودی.

بکهیون برنج آسیاب شده رو روی میز طویل مقابلش رها کرد. حس احمقانه‌ای داشت، مشابه اینکه ظرف بزرگی از آب ولرم رو توی شکمش خالی کرده باشن و حالا همه‌ی امعا و احشای بدنش توی آب شناور بمونن و به اطراف برخورد کنن. از صبح فقط یک مشت بادام هندیِ دزدی از سهمیه ی کیک برنج رو خورده بود و شکم نسبتا خالی آزارش می‌داد و با وجود این سرسختانه لوله ش رو دود می‌کرد. قابلمه‌ی بزرگش رو از آب سینک پر کرد. پارک چانیول سایه به سایه‌ش می اومد. آها! انگار برای نمایشِ "عزیزم، من تمام روز پیش بکهیون بودم." ، زیادی دل به کار داده‌بود.

- گفتی میخوای کمک کنی؟ این قابلمه رو برام روی اجاق بذار.

مرد دست های بلند و قوی و یک هیکلِ مناسب داشت. پس چرا که نه. نیم نگاه سوالی‌ای به بکهیون انداخت و بکهیون سعی کرد تصمیم بگیره آیا لازمه دوباره دودش رو توی چشم‌های مرد بفرسته یا نه. دسته های قابلمه رو از بکهیون گرفت و روی اجاق گذاشت و زیرش رو روشن کرد. خوب پیش می‌رفت.

- کنار برنج‌ها، بادوم هندی و نارگیل رو برام بیار.

خم شد تا شعله رو کمتر کنه. پارک چانیول با اون کفش های سفید و کثیفِ بیسبالش، لخ لخ کنان به ابتدای میز می‌رفت و بکهیون می‌تونست باقیِ بچه ها رو ببینه که کنار اجاق‌ها ایستاده بودن، انگار که اینجا یک کلاس آشپزی باشه. پس خانم جیون کجا بود؟

- بیون بکهیون! من به تو گفتم اون آشغال رو بنداز پایین!

کمرش رو صاف کرد و لبخند زد.

- نمی‌تونم اسراف کنم، خانم.
- دلت میخواد از اینجا بفرستمت بیرون؟!

لبخندش وسیع‌تر شد. نمی‌تونست جلوی به خنده افتادنش رو بگیره. خانم جیون به سختی تلاش می‌کرد جدی به نظر برسه و این همه تلاش لعنتی برای چی بود؟! سعی کرد حرفی بزنه اما دوباره لحن تو دماغیِ زن صحبتش رو قطع کرد.

- اصلا سیگار رو از کجا آوردی؟ لوازمت قبل از ورود بررسی میشه.

بکهیون اخمی کرد با وجود اینکه هنوز آثار خندیدن توی صورتش پیدا بود. گردنش رو کمی کج کرد و درست به پشت سر زن خیره شد. جایی که پارک چانیول با صورتی ابله و چشم های از حدقه بیرون زده و ظرف‌های بادام هندی و پودر نارگیل توی دستش، نگاهش می‌کرد. پسر، اگر فقط چند ثانیه این وضعیت رو ادامه می‌داد می‌تونست ببینه که مرد چطور عرق میریزه.

- از کجا اوردم؟! هوم، بذار فکر کنم از کجا آوردم خانم.

گردنش ناخودآگاه کج‌تر و صورتش آزاردهنده‌تر شد. با یک دست سیگارش رو جلوی صورت نگه داشت و چشم‌هاش رو ریز کرد. پارک چانیول پشت سر همسر قد کوتاهش زجر می‌کشید و چشم‌هاش هنوز به اندازه‌ی دو توپ گلف، به جلو پریده‌بود. لعنتی! روانشناس قلابیِ سیگاری سرش رو با نگرانی به طرفین تکون داد. حالا چطور بود؟ نبض قلبش رو توی شورتش احساس می‌کرد؟ زودباش، فقط یک قطره عرق بریز تا بیخیالت شم.

- من رو دست انداختی بیون؟!

بکهیون گردنش رو صاف کرد و نیشخند دوباره به صورتش برگشت. چین تصنعی ای بین ابروهاش انداخت و نگاهش رو از صورت سرخ شده ی پارک چانیولی که نفسش رو هم حبس کرده‌بود، گرفت و دوباره به کاراکتر اصلی کتاب‌های اروتیک داد.

- ببخشید، من هم منابع خودم رو دارم. ضمنا بیون اون پدرِ کوفتیمه.

- تو من رو اینجا دق میدی. اون قابلمه هم فقط باید پنج دقیقه روی شعله باشه.

زن از کنار بکهیون رد شد. هنوز هم جدی نبود و توی صورت سنجاب‌مانندش رگه‌هایی از خنده‌ی فروخورده می‌دید و بکهیون پتانسیلی توی وجودش احساس کرد که باعث می‌شد در آینده داسوم دخترِ کیم لیلی ازش بسازه. زنی که کثافت کاری‌های پسرش رو جدی نمی‌گیره. به سرفه افتاد و قبل از اینکه توی تمام این مسائل نفرین شده غوطه‌ور بشه، پارک چانیول با قدم بزرگی که به سمتش برمی‌داشت، حواسش رو پرت کرد: داری باهام شوخی می‌کنی؟

بکهیون سرش رو برگردوند. حباب‌های ریز از دیواره‌های ظرف به بالا مهاجرت می‌کردن و روی سطح مواج آب جوش، می‌ترکیدن. شعله رو خاموش کرد و چهره‌ی متفکری به خودش گرفت: چیزی شده آقای روانشناس پارک؟

- احتمالا باز هم ازم باج می‌خوای؟

همزاد دانشجوی بسکتبالیست، ظرف‌ها و آشغال‌ها و سبزیجات روی میز رو کنار می زد و خلوت می‌کرد و دست بزرگش با ظرف‌های پودر نارگیل و بادام، به وضوح می‌لرزید. بکهیون سرش رو به جهت مخالف برگردوند و پوزخندی زد.

- میتونی برام ماری‌جوانا بیاری؟!
- بیون بکهیون. پس فردا ازم چی می‌خوای؟ شیشه؟ دختر؟!
- مرد بزرگ‌سالی که برای حفظ اعتماد زنش، کسکشیِ یک پسرک هفده ساله رو برعهده گرفت.

بکهیون زمزمه کرد و یک آرنجش رو به میز تکیه داد. از این وضعیت خوشش می‌اومد. حواسش به درستی کار نمی‌کرد. ذهنش فعال می شد تا جوابی به پارک چانیول بده و نمی‌پرید و ازش دور نمی‌شد و سراغ مزخرفات نمی‌رفت. پارک چانیول مزخرفات بکهیون رو عقب می‌روند. هرچند در عوض مزخرفات خودش رو جلو می‌کشید، اما این خیلی بهتر بود. این واقعا خیلی خیلی بهتر بود.

- میدونی چیه. میدونی چیه بکهیون، همین الان میرم و بهش میگم که سیگار می‌کشم.
- شل کن مرد

بکهیون خندید و به نیم‌رخ و بینیِ کشیده‌ی پارک چانیول، و جوش روی گونه‌هاش نگاه کرد. لو دادنش یک ایده‌ی واقعا محشر بود، اما بکهیون زیر قولش نمی‌زد. نه تا وقتی پاکت سیگارش تمام نشده‌بود.
- برام خیلی جالبه که از آشپزی خوشت میاد.
بکهیون خواست راجع به صبحانه‌های دست‌ساز مربایی‌ِ فاجعه‌ش توضیح بده اما چیز نگفت. ظرف بادام آسیاب شده رو برداشت و توی آب سرازیر کرد و پوست لب پایینش رو جوید. چرا این کار رو می‌کرد؟ چرا فقط اجازه نمی‌داد بکهیون از مکالمه ی سطحی و بی‌ارزشش لذت ببره؟ حتما باید به یاد می اورد که بابا چطور به ساندویچ‌های مربا، کج کج نگاه می‌کرد و با اصرار خودش دنبال این می‌گشت که برای بکهیون صبحانه آماده کنه؟ بکهیون حتی لحنش رو به یاد می‌آورد. بکهیون حتی لحن این مردک لعنتی وقتی برنج و ماهی و سوپ خیار درست می‌کرد رو به یاد می‌آورد.

- از آشپزی خوشم میاد اما هیچ وقت کیک برنجی درست نکردم. توی خونه‌ی ما هیچ طرفداری نداره.
ظرف خالی رو کنار گذاشت و مغزش ناخودآگاه فعل رو تصحیح کرد : نداشت.

- پس بقیه هم یه‌جورایی از آشپزی خوششون می‌اومد؟

چانیول حواسش به کارهای خودش بود. کاهو و کلم و علف و یونجه‌ی میمون‌های ولگرد رو دسته‌دسته می‌کرد و مرتب، گوشه‌ای میذاشت. سر و صدای بچه‌ها و ور رفتنشون با فرهای زهوار در رفته رو می‌شنید. و خانم جیون که دستورالعمل استفاده از اون وسایل اسقاطی رو توضیح می‌داد.

- پدرم کمابیش یک آشپز تمام عیار بود.

بالاخره به زبان آورد و نفس عمیقی کشید. سیگار بین انگشت هاش می‌لرزید. نمی‌خواست پارک چانیول صورتش رو ببینه، چون لابد الان می‌خواست سوال بپرسه که چه چیزی راجع به آشپزیِ پدرش آزارش می‌داد؟ تلاش کرد ظرف پودر نارگیل رو برداره. چه چیزی راجع به آشپزیِ پدر آزارش می‌داد؟ صرفا اینکه چیزی بود که فقط به خودش مربوط می‌شد؟ یا اینکه هربار از دوره‌های درِ خودش گذاشتن‌اش برمی‌گشت، غذای جدیدی با موادی که با خودش آورده‌بود، درست می‌کرد؟ نارگیل پودر شده‌ی سفید توی آب فرو رفت و بکهیون تقریبا ظرف رو روی میز کوبید تا با پشت دست چشم‌هاش رو پاک کنه. پدر رو دوست داشت؟ یا ازش متنفر بود؟ اگر همین الان کسی این سوال رو ازش می‌پرسید چه جوابی می‌داد؟ چانیول صحبت نمی‌کرد. چطور؟ حالا داشت از اون فنون احمقانه‌ی روانشناسی استفاده می‌کرد؟ لعنت به خودش و تمام زندگی‌ش. باید حرف می‌زد. باید چیزی می‌گفت.

- اولین خاطره‌ش به سال سی و هفت برمی‌گرده. اون موقع دو ساله بوده. توی مراسم ده سالگیِ بازار ماهی فروش‌ها، با خانواده ش اون‌جا بوده. هرچند حتم دارم لاف میزنه. منظورم اینه که، چطور ممکنه خاطره‌ای از دو سالگی‌ت داشته‌باشی؟ مگر اینکه ابر ذهن باشی؟

چانیول خندید. شیهه‌ی کره‌اسب.
- امیدوارم تو رو برای هیچ سالگردی توی کودکی به بازار ماهی فروش‌ها نبرده باشه.

- اگر دستِ اون بود جوری برنامه‌ریزی می‌کرد تا یک سال زودتر به دنیا بیام و درست روز افتتاح بازار. هرچند، به صورت تکنیکی دست اون بود. اما فکر نکنم توی مخیله‌ش می‌‌گنجید.

بکهیون هم در جواب شیهه، لبخند زد. یک نفر توی مغزش در جواب چانیول می‌گفت درسته که توی دو سالگی برای هیچ سالگردی به بازار ماهی فروش‌ها نرفتم، در عوض وقتی خردسال بودم چاقو به دست گرفتم تا گوشت کثافت رو هزار تکه کنم. به زبان نیاورد. هرچقدر بیشتر به جملات بی‌توجهی می‌کرد زودتر محو می‌شدن. زودتر از شرشون خلاص می‌شد.

- من از گوشت ماهی متنفرم.
- آه مرد!

بکهیون کف دستش رو جلو برد و چانیول متقابلا کف دست خودش رو بهش کوبید.

- اون گهِ خوراکی با بوی گندش... آه. گوشت گاو چطور؟

چانیول کمی اخم کرد. یک چشمِ ریز شده‌ش به سیگار بکهیون بود. آها، یکی می‌خواست؟

- گوشت گاو خیلی مهمه.
- آه، محض رضای خدا!
- نه، حقیقت رو میگم. گوشت گاو خیلی مهمه. توی فرهنگ هم... آره، توی فرهنگ هم مهمه.

چانیول گلوش رو صاف کرد و به حالت ایستاده‌ی قبل برگشت. بکهیون به داخل قابلمه نگاه کرد و به قطره‌های آب مهاجرِ جدید.

- گاو مهمه پس، آره؟ تو چی هستی؟ یک هندو؟
با بی‌قیدی گفت و دست بلندِ پارک رو دید که برنج‌ها رو داخل آب جوشان و همه‌ی پودرهایی که به همراهش قل قل می‌کردن، می‌ریخت.

- من بودایی هستم آقای بیون بکهیون.

فرو ریخته شدنِ برنج آسیاب‌شده توی آب سر و صدا ایجاد می‌کرد. بکهیون در نهایت نگاهش رو از اجاق گرفت و دوباره روی یک آرنج، به میز تکیه داد و حینی که یک سمتی سرش رو به کف دست می‌چسبوند، نیشخندی زد، تقریبا برای بار هزارم.

- احتمالا این رو هم می‌دونی که بودایی‌ها کشتن حیوانات رو منع می‌کنن و باید گیاهخوار باشی؟

چانیول همچنان سرگرم بود. بسکتبالیست دانشجوی قدبلند، که برحسب اتفاق بعد از یک بار تمرین به همراه توی خونه‌ت اومده تا دوش بگیه چون بوی گند عرقش تا یک کیلومتری رو پوشش میده. و بعد به عنوان حسن نیت توی ناهار درست کردن بهت کمک می‌کنه و هیچ‌چیز لذت‌بخش‌تر از اون نیست که کمی دستش بندازی.

- دست بردار پسر! اون برای افراطی هاست

مرد طوری بود که انگار خودش هم نمی‌دونست چرا داره توضیح میده و توجیه می‌کنه و بکهیون نمی‌تونست به صورتش نخنده. قاشق بزرگ بین انگشت‌هاش توی قابلمه می‌چرخید و همه‌چیز رو دایره‌وار هم می‌زد و بکهیون نگاهش رو ازش برنمی‌داشت. آیا این چیزی بود که باید اسمش رو دوستی میذاشت؟ یا دوستی چیز متفاوت‌تر- برای مثال عمیق تر- می‌بود؟ نمی‌فهمید. نمی‌خواست بهش فکر کنه اما روی پیشرویِ ذهنش کنترلی نداشت.

- تو مسیحی هستی؟
- به گمونم
- آره؟!

بکهیون لب‌هاش رو توی دهانش برد. از تمام مسیحیت، فقط برچسبش رو داشت و تکه‌کلام هایی که توشون از واژه‌ی مسیح استفاده می‌کرد، بیشتر چون به نظرش خوش‌آهنگ می‌اومد. هرگز به کلیسا نرفته‌بود. هرگز وارد اون ساختمان اغلب سیفدرنگ با صلیب بزرگ ترسناک بالای در ورودی و باغچه های تمیز، نشده‌بود. می‌دونست چیزی به نام عشای ربانی و عید شکرگزاری وجود دارد، اما فقط می‌دونست. هیچ ایده‌ای نداشت که چطور ممکنه باشه. اصلا غسل تمعید شده‌بود یا اسم دوم داشت؟! مطمئن نبود. مادر از کلیسا متنفر بود. وقتی که رانندگی می‌کرد و با اون کمر قوز کرده و انگشت های بلند و اسکلتی‌ش فرمان رو می‌چسبید و چشم‌های ریز و سرخ شده‌ش رو به کلیسا می‌دوخت، هیچ‌چیز به جز نفرت نمایان نمی‌شد. بکهیون مثل یک روز روشن به خاطر می‌آورد که هنوز مدرسه‌ی ابتدایی بود و از روستای مادربزرگ به شهر می‌اومدن و توی محله‌ی کثافت یک کلیسا هم وجود داشت و مادر مسیرهای احمقانه‌ای رو انتخاب می‌کرد تا از مقابلش رد نشه. مربی امور دینی می گفت فقط شیاطین از کلیسا وحشت دارن. آیا مادر یکی از شیاطین بود؟ بکهیون دست لرزانش رو زیر پیش‌بند سفیدرنگ مخفی کرد و فهمید چانیول هنوز هم منتظر نگاهش می‌کنه.

- خانواده‌ی پدرم مسیحی بودن و قاعدتا من هم. پدر زیاد راجع بهش حرف نمی‌زد، مرد، میدونی، اون واقعا پیچیده‌ش می‌کرد. واقعا با فیزیک پیچیده‌ش می‌کرد. مادرم هم عقیده‌ی مشابهی داشت. پدر می‌گفت جهان مثل یک دایره‌ی بی‌پایان می‌مونه و مادر می‌گفت وقتی از دایره بیرون پرت بشی توی پوچی میوفتی. مثل فضانوردی که وسط سیاهی جا مونده و اون جا برای ابد تاب می‌خوره. با این تفاوت که هرگز نمی‌میری.

انگشت شست‌اش رو بین بقیه‌ی انگشت‌ها گرفت و فشرد. درد خفیف و تیزی بین رگ‌های دستش احساس می‌کرد، انگار که سوزن انعطاف پذیری با ظرافت از نوک انگشت‌ها وارد شده باشه و عمیقا عقب‌تر بره. و به کجا می‌رسید؟ نمی‌فهمید. حدس نمی‌زد. نگاهش به چانیول بود که سینی فر رو چرب می‌کرد. قالب کره روی سینی سُر می‌خورد و حرکت می‌کرد و بکهیون حس می‌کرد دل و جرئت خودش هم مثل یک قالب کره لیز می‌خوره و از دستش فرار می‌کنه. لعنت بر شیطان.

- پدرت چه فکری می‌کرد؟

- اوضاع اون بهتر بود. می‌گفت که وقتی به انتهای چرخه برسی دوباره تکرار میشه. بیرون پرت نمیشی، چون تو عضوی از چرخه هستی. عضوی از چرخه‌ی کوفتی هستی و می‌مونی، چون هیچ چیز اینجا تغییر نمی‌کنه و ما فقط خیال می‌کنیم که داره تغییر می‌کنه. فکر جالبی بود. آره، حقیقتا فکر جالبی بود. برای همین همیشه اوضاع بابا بهتر بود. اوضاعش خیلی خیلی بهتر بود.

سوزن حالا انگار مذاب شده‌بود. توی رگ‌هاش ذوب می‌شد و دستش رو داغ تر می‌کرد و بکهیون وحشت‌ داشت از اینکه دستش رو از زیر پیش‌بند بیرون بیاره و دوباره رگه‌های سیاه رنگ رو روی پوستش ببینه. با دست آزادش، دستگیره‌ی داغ قابلمه رو گرفت و به سختی به طرف سینی چپه کرد و چانیول یک قدم عقب رفت. گیج شده بود و بکهیون توی این لحظه کوچک‌ترین اهمیتی بهش نمی‌داد.

- بذار بهت کمک کنم بکهیون، یک لحظه وایسا پسر...
- بزن به چاک

زیر لب غرید. نمی‌خواست صورتش رو ببینه. نمی‌خواست برای الان، هیکلش رو ببینه. اون کسی بود که همیشه وادارش می‌کرد ذهنش رو به لانه‌های گرد گرفته‌ی خاطرات پدر و مادرش بفرسته، اون هم اینجا، درست جایی که زندانی شده بود و حداقل برای یک سال آینده باید توش وقت می‌گذروند تا بعدا به بهانه‌ی رسیدن به سن قانونی، برای خودش یک راه حل کثافت پیدا کنه. پارک چانیول عین آدم‌های بی‌گناه، عین یک دوست صمیمی و نزدیک می‌ایستاد و مکالمه‌ی معمولی‌ای رو با استفاده از جملات قبلیِ خود بکهیون، به سمتی که لازم داشت بشنوه، پیش می برد. انگار که همه‌چیز عادی بود. انگار که همه‌چیزِ لعنتی عادی بود. دندان‌هاش رو روی هم فشرد و بعد رها کرد. به هم برخورد می‌کردن و دهانش می‌لرزید، انگار که وسط بوران ایستاده‌باشه. متوجه شد که اگر یک ثانیه بیشتر اونجا بمونه، لگدی زیر سینیِ خمیر میزنه. عقب‌ رفت و بعد عقب‌تر، و فورا بین میزها پیچید و از کنار همکارهای شامپانزه و خانم جیون رد شد. چه‌چیزی آزارش می‌داد؟ خودش هم نمی‌فهمید چی باهاش این کار رو میکنه. همه‌ی این مسائل، غریبه نبود. جدید نبود. اما وقتی که با پارک حرف می‌زد، وقتی که توی این مکان بهش فکر می‌کرد، انگار تازه می‌فهمید که چقدر سیاه و تاریک و گه بوده. که چطور تمام این سال‌ها با رضایت توی تاریکی و کثافت دست و پا می‌زده. و از قبول کردن این موضوع می‌ترسید. تلو تلو خورد و درست پشتِ فرها، زمین خورد. نمی‌خواست از جا بلند شه. کمی به عقب خزید و به میز تکیه داد. قلبش به سرعت می تپید و دستش داغ شده‌بود.

- زنت رو گاییدم پارک

گردنش رو به عقب برد و زمزمه کرد و حتی نمی‌دونست چرا پارک چانیول رو این‌طور مقصر میدونه. آیا همه‌چیز واقعا تقصیر اون بود؟ اینکه بابا همیشه اوضاع خوبی داشت، تقصیر پارک چانیول بود؟ به سکسکه افتاد. مقابلش دیوار رو نمی‌دید. مقابلش خونه رو می‌دید. خونه‌ی به هم ریخت و تاریک خودشون. با لباس‌ها روی مبل‌ها، آشپزخانه‌ی بخار گرفته و مادر توی اتاق خواب که به پهلو دراز کشیده و چشم‌هاش بازه. ده سالش بود. دو ماه پیش بابا اومده‌بود، دو ماه پیش به خونه برگشته‌بود با یک ماهی بزرگ توی دستش و شامی که قرار بود باهاش درست کنه. بکهیون نمی‌خواست پیش مادر بره. جوری خوابیده بود که انگار واقعا مرده‌باشه. بکهیون نمی‌خواست پیش یک زنِ مرده بره. و نمی‌خواست به اتاق کناری هم بره، چون بابا اون جا بود. و زنی که بکهیون نمی شناختش. بکهیون هیچکدوم از زن‌های بعدی رو هم نمی‌شناخت.

- بکهیون؟

پارک چانیول ابتدای ردیف پشتی فرها ایستاده‌بود، با سینی خمیر کیک توی دست‌هاش. چشم‌های درشتش حالا نگران جلوه می‌کرد.

- بابا به مادرم خیانت می‌کرد.

از دهانش بیرون پرید و نتونست جلوش رو بگیره. موج داغ از مچ دستش گذر می‌کرد و به سمت آرنج بالاتر می‌رفت.

- و اهمیتی نمی‌داد که اون ببینه. یا من ببینم. چون خیال نمی‌کرد این چیز بدی باشه.

چانیول حرف نمی‌زد و فقط با قدم‌هاش آرام جلوتر می‌اومد. از بین یکی از میزها رد شد و بکهیون صدای باز شدنِ در فر رو شنید. بینی‌ش کیپ شده‌بود و چشم‌هاش می‌سوخت.

- من می‌ترسیدم. من یک بچه ی احمق بودم. اول می‌ترسیدم. بعد کنجکاو شدم. خواستم خودم هم انجام بدم. و توی چرخه‌ی کثافتِ دست‌سازش افتادم. و مادر هیچ حرفی نمی‌زد.

مادر هیچ حرفی نمی‌زد و بکهیون نمی‌دونست، آیا این هم مقاومت بود یا نه؟ فقط با شرایط کنار می‌اومد؟ بکهیون مادر رو نمی‌فهمید. متوجه نمی‌شد داره کنار میاد یا داره مقاومت می‌کنه. بابا همیشه می‌رفت و برمی‌گشت. برای ماه‌ها، برای سال‌ها. توی اتاق کنارِ اتاق خواب، درست وقت‌هایی که مامان به پهلو با چشم‌های باز مثل یک جسد دراز می‌کشید، یک زن توی اتاق به همراهش داشت. یک غریبه. چرا این کار رو می‌کرد؟ لعنت به هردوشون، چرا این‌کارها رو می‌کردن؟ لب‌هاش کج شد و قطره‌ی اشک روی گونه ش سر خورد، مثل بچه‌ی ده ساله‌ای که پدرش رو با زن غریبه‌ای دیده و وحشت کرده و باید گریه کنه. به عنوان بچه ی هفت سال پیشِ نگران و وحشت‌زده، باید گریه می‌کرد. با همون چهره‌ی ابلهانه‌ی زر زرو، اما دیگه چه اهمیتی داشت؟ بابا به چرخه اعتقاد داشت. بابا همه‌چیز رو توی چرخه مینداخت و به همراه خودش بگا می‌داد. اما آیا واقعا اون بود که این کار رو می‌کرد یا مادر؟ سکسکه‌ش شدت گرفت. کره توی شکمش لیز می‌خورد و همه‌چیز رو بالا می‌فرستاد، برای چند ثانیه، و بعد خیلی زود ناگهان بالاتنه‌ش رو به جلو پرت کرد و روی موزاییک‌ها بالا آورد. بادام هندی له شده، اسید معده، بزاق کف کرده. بوی گند. بوی گندِ منزل لعنتیِ بیون.

دستی از عقب شانه‌ش رو گرفت و بدون اینکه بچرخه و نگاه کنه، صاحبش رو میشناخت. پاک چانیول، مردک عوضی. همه‌جا پیداش می‌شد. همیشه بود، همیشه یک دستش رو آماده داشت تا به بدن بکهیون بچسبونه. اجازه داد اشک‌ها شدت بگیره و دست داغش رو از زیر پیش‌بند بیرون آورد. سیاه تر از همیشه بود، و با این حال، به دست پارک قلابش کرد. پارک عوضی‌ای که همیشه دور و برش بود و بکهیون از ریختش متنفر بود و آرزو می‌کرد برای روزهای آینده هم دور و برش باشه.

The Mad HatterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora