سه: خون میانِ دندان‌ها

693 229 76
                                    


زن از بالای عینک نگاهش می‌کرد، مثل تمام زن‌های دیگه که عینک‌های باریک به چشم می‌زدن و خیال می‌کردن حالا فیلسوف به نظر می‌رسن، با سوتین اسفنجی به عنوان یک تلاش ناامیدانه برای پاک کردنِ اثر ناراحت کننده‌ی سینه های به اون کوچیکی- بکهیون می‌تونست قسم بخوره مالِ خودش بزرگ‌ترن- و جوراب شلواری سیاه که با کفش‌های ته صافِ سفید پوشیده بود. آه، اون کفش‌های بدون پاشنه‌ی طبی که باهاشون داد می‌زدی آره، اون‌قدری سرم شلوغ هست که نتونم با پاشنه‌های بلند این ور و اون‌ور برم؛ می‌دونید، گرفتاری و این داستان‌ها! عجب مزخرفاتی. بکهیون نگاهش رو از کفش‌های سفید گرفت چون احساس نمی‌کرد مامور لباس پوشیدنِ مردم باشه.

- خب؟
- مشکل اینجاست که من هنوز نمی‌فهمم تو برای چی اینجا ایستادی آقای بیون.

زن لبخند زد و لب های نازکش کش اومد. بکهیون حالش از لب‌های نازک به هم می‌خورد چون هر طرفی رو نگاه می‌کرد یک چندش آورِ دیگه با چاک به‌جای دهان می‌دید. به این فکر کرد که پارک به جای چاک یک جفت لبِ نه چندان نازک داشت. این خوب بود.

- من که بهتون گفتم!

بکهیون صداش رو کشید، به عنوان نوجوانِ هفده‌ی ساله‌ی تقریبا کسلی که لابد متنبه شده، و یک دستش رو به میز ارزان قیمت تکیه داد و بدنش رو به همون طرف متمایل کرد. امیدوار بود چشم‌هاش برقِ حیله‌گری نزنن. اگر هم می‌زد بدش نمی‌اومد. این هم جذاب بود که همه می‌فهمیدن کلکی تو کارش هست اما کدوم یک از اون بازنده‌ها می‌تونست ثابت کنه؟!

- آقای پارک برای تو وقت اختصاصی گذاشته، اون همیشه نمی‌تونه خارج از موقع تو رو ببینه. به هرحال همون‌طور که می‌دونی اینجا کارهای زیادی برای انجام دادن هست.

زن با دستپاچگیِ نسبتا بی‌دلیلی پرونده‌ها و دفتر دستک‌های بیهوده روی میزش رو دوباره مرتب کرد و بکهیون دید که چطور با دقت وانمود می‌کنه که تصادفا چند ورقه رو روی لکه‌ی حلقه شکلِ فنجان قهوه‌ش میذاره. چشم‌هاش رو چرخوند. درسته، پارکِ متشخص، با اون سرِ شلوغی که داشت، و روزی با ده تا دختر راجع به عادت ماهیانه و تبعات قبل و بعدش حرف می‌زد و توضیح می‌داد اینکه توی مواقع خاصی احساس افسردگی می‌کنه دلیلش این نیست که به مراقبت ویژه احتیاج داشته‌باشه. بکهیون خودش دو سه بار دقیقا چنین جملاتی رو شنیده بود. تکیه‌ش رو از روی دستش برداشت و نگاهش رو از رگ‌های برآمده‌ی گردن زن به صورتش داد و امیدوارانه سوال پرسید: خب شاید من بتونم یه بخشی از مسئولیت هاش رو کم کنم و عوضش اون بهم وقت بده؟ شایدِ اون بخش مربوط به دخترهای توی سن بلوغ-

مجبور شد حرفش رو قطع کنه چون با صدای برخوردِ محکم توپ با پنجره‌ی دفتر، زن کاملا از جا پرید و حالا برای اون همه سراسیمه و دستپاچه بودنش دلیل خوبی داشت. ایستاد و پاهاش توی کفش‌های زشت لق خورد و بکهیون هنوز هم امیدوار بود باهاش موافقت کنه. توپ دوباره پایین افتاد. به شیشه آسیبی نزده بود.

The Mad HatterOnde histórias criam vida. Descubra agora