نباید میفهمید. نباید میفهمید.بکهیون حرف دیگهای نزدهبود. مکالمه ادامه پیدا نکردهبود، درست مثل فیلم درجه سهای که عمدا توی نقطهی حساس به اتمام میرسه. هیچ نقطهی حساسی در کار نبود. خانم جیون فقط چرخیده و رفتهبود، اما بوی ماهی هنوز توی صورت بکهیون فشرده میشد و دل و رودهاش رو در هم میپیچید. تلاش کردهبود بیرون بره. نمی خواست دوباره روی یادبود استفراغی یک یادگاریِ تمدیدکننده بهجا بذاره. وقتی که در نهایت نور آفتاب به سرش برخورد کرد تونست نفس عمیقی بکشه. فیلهی مرغی که دیشب خوردهبود رو درست توی گلوش احساس میکرد. سرش رو به آرامی به پایهی چراغ چسبوند و چشمهاش رو بست. عرق کرده بود.
- عیبی نداره. نه.
هوا رو از بینیش به سرعت بالا کشید.
- بالاخره که میفهمید.
میفهمید. بدش نمی اومد این اتفاق رخ بده. اما شاید نه الان. چند روز پیش، وقتی به آپارتمان چانیول رفتهبود و توی ذهنش راجع به اینکه جیون متوجه بشه، داستان درست کرده بود، اما حالا خودش هم نمیفهمید چه کوفتی میخواد. دستی به صورتش کشید. جواب نگرفته بود، وحشت زده شده بود و حالا با تهوع ایجا ایستاده بود. چشمهاش رو باز کرد و نگاه بیحالش روی سایهی خودش افتاد که از حد عادی کشیدهتر جلوه میکرد. آیا بخاطر خطای دید بود؟ شکست نور و مزخرفات؟ یا واقعا الان داشت توی سایه ی خودش، چیزی بلندتر از حد عادی روی سرش می دید؟
- بیون بکهیون؟
هینی کشید و صاف ایستاد.
- لعنت بر شیطان!
- معذرت میخوام. نمی خواستم شوکهت کنم.قلبش به سرعت میتپید. آب دهانش رو به سختی قورت داد. مردی روبروش ایستاده بود که ذهنش برای یادآوریش همکاری نمیکرد. حواسش به سایه بود. زیرچشمی دوباره نگاهش کرد. عادی بود. دیگه بلندتر نبود.
- چیزی نیست... آه. چیزی نیست.
- مطمئنی؟ داری میلرزی.مرد جعبهی بزرگ بین دست هاش رو روی زمین گذاشت و به سمتش اومد. بکهیون ناخودآگاه میلهی چراغ رو چنگ زده بود.
- نمیلرزم.
سعی کرد دوباره به سایه نگاه کنه. طعم محتویات تلخ و ترش شدهی معدهش رو انتهای زبانش احساس میکرد. نه. هنوز هم چیزی نبود. پس این چه جهنمی بود که چند لحظه پیش دید؟
- من رو یادت میاد؟!
به سختی دوباره سرش رو برگردوند. هیچ اهمیتی نمیداد که کدوم عوضیای مقابلش ایستاده. نه الان. چرا فقط گورش رو گم نمیکرد؟ دهانش رو باز کرد و چند بار پلک زد اما قبل از اینکه جملهی بیادبانهای از حلقش خارج بشه نوک انگشتهاش یخ کرد. یادش میاومد. توی یک لحظه، به وضوح به یاد آورد. کمرش رو صاف کرد. هنوز نمیتونست حرف بزنه و نمیخواست بدبخت بهنظر برسه. فک پایینش میلرزید. چهرهی خودش رو حفظ کرد.
YOU ARE READING
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...