برنامهای براش شام خوردن نداشت. گرسنه نبود و بیسکوییتهای پرتقالی زیر دندانهاش سر و صدا میکرد. آشغال شیرینی که از شرکت خودش آوردهبود و البته، بهش یادآوری میکرد مرخصیِ کارهای ازدواجش تا فردا بیشتر ادامه نداره و پس از اون باید به پشت میزها برگرده. دیگه کار زیادی برای انجام دادن باقی نمونده بود. فردا برای آخرینش میرفت. آخرین، توی مرحلهی فعلی.خردهبیسکوییتها روی شلوارش میریخت. اهمیتی نداشت. تلویزیون روبروش موسیقی پخش میکرد و بکهیون آدمها رو حین آواز خوندن می دید. گاهی بدش نمیاومد امتحان کنه. فقط اگر صداش کمتر خش داشت و ملایمتر بود. سرش رو به مبل تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد. همیشه اینطور بود. اون قدر به صفحه زل میزد تا چشمهاش خسته بشه، پلکها روی هم قرار بگیرند و وادار بشه برای خواب به تختش بره. شبهای کسالتآور تاریک. روی صدای ویولون موسیقیِ جدید از تلویزیون تمرکز کرد و تلاش کرد اسمِ زیرنویس شده رو بخونه.
- کیم هیونشیک، ها؟ شاید صدای خشدار اون قدرا هم بد نباشه.
زیر لب زمزمه کرد و نیمخیز شد. وقتش بود که بخوابه. قدمی به سمت تلویزیون برداشت تا خاموشش کنه اما صدای زنگ در متوقفش کرد. برای چند ثانیه سرِ جا ایستاد. لیا همیشه قبل از اومدن خبر میداد. و هرگز نیمهشب نمیاومد. چشم هاش هنوز رو به تلویزیون ثابت بود.
- تو آقای کیم، بهتره عربده نکشی.
با خستگی مسیرش رو به طرف در منحرف کرد. چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. قفل در رو باز کرد و از چارچوب فاصله گرفت. اولین چیزی که میدید یک جعبهی نسبتا کهنه بود. و شش قوطی و بدنههای خیس، داخلش.
- شب بخیر.
- از کارمندها انتظار دارم بیشتر وقت شناس باشن.چانیول اون جا بود. نفهمید چطور جمله رو به زبان آورد، و نفهمید که چطور از در فاصله گرفت تا مرد وارد بشه. قرار نبود که اون زمان، توی خونهاش باشه. اما حالا بود و دیگه چه فرقی میکرد؟ روی موهای مرد پف کرده و کمی خیس بود و بکهیون روی کاپشنش قطره های تیره رنگ میدید. کفشهای سفید و کثیفش رو بیرون از واحد در آورد و بعد قدم به داخل گذاشت.
- مطمئنم عصر که اون جا بودم این لباسها تنت نبود.
- رفتم خونه و بعد اومدم... اوه، این صدای کیم هیونشیکه؟ تو هم خوشت میاد؟!چانیول با چهرهی علاقمند و چشمهای براق پرسید. ترکیب صورت، شکل مو ها و کاپشنش به بکهیون احساس ناامنی میداد. جوری که انگار راه فراری وجود نداره و هرگز نداشته.
- شوخیت گرفته؟ افتضاحه. تلویزیون داره پخش میکنه. صداش واقعا کلفته.
- منم صدام کلفته...
- اما تو که خواننده نیستی.چانیول جعبه رو روی جاکفشی گذاشت. صورتش هنوز میدرخشید. اصلا اهمیتی نداشت که زیر باران این مسیر رو اومدهبود: منطقی بود.
YOU ARE READING
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...