آشپزخانهی موسسه، سالن دراز با سقف بلندی بود که هواکشهای غول پیکر چهار طرف سقف داشت و اولین چیزی که بکهیون فهمید این بود: معمار اینجا، لابد از سالنهای سقف بلند مشابه خوشش میاومده. یا اونقدری عرضه نداشته که خلاقیت به خرج بده؟ که اینطور! بکهیون دست به سینه شد و چانهش رو بالا فرستاد و با غرورِ بی دلیلی سالن رو ورانداز کرد. اینجا ایستاده بود، همراه باقیِ اعضای انجمن آشپزی که برای کار کردن توی آشپزخانه داوطلب بودن، و ظاهرا منتظر بود یک آشپز- لابد چاق و بیاخلاق- تلو تلو خوران با موهای چرب و زیربغلهایی که بوی سرکه میدن و لکهی سس سویا روی پیشبند، سراغش بیاد و بهش بگه برای بریدن قارچ باید از کدوم چاقو استفاده کنه.- ظهر بخیر، کی اینجا دلش میخواد یاد بگیره چطوری برای شام آبگوشت ارتشی درست کنیم؟!
بکهیون به پشت سر کیونگسو نگاه میکرد، موهای تیغ تیغی و پیراهن سفید یونیفرم آشپزخانه، که باعث میشد کمتر شبیه دلهدزدهای حروم زاده، یا دلالها، به نظر برسه. به ذهنش رسید دوباره تقهای به کمرش بزنه و بپرسه آیا احیانا توی شاشیدن به مشکل خورده یا نه؟ برای مثال، اون دم و دستگاه پایینی هنوز کار میکنن؟ اما جملات حواسش رو پرت میکرد. جملات زنانه با صدای بشاش و جیغ جیغو و بکهیون هزاربار دعا میکرد چقدر بهتر بود که به جای این زنک جوان که انگار همین الان از روی رنگین کمان سر خورده و وسط سالن افتاده، میرفت و بهجاش آشپز چاق اخمو و بوی سیر و سرکه، میاومد. دستش رو جلو برد و دو انگشتش رو خم کرد، مادرفاکر. صحبتهای سرآشپز راهنما حواسش رو پرت میکرد. به اندازهی کافی توی سالن ثبت نام از آزار و اذیت هماتاقی- و برای الان، هم گروهی- عزیزش لذت نبرده بود. توی غرفه، کیونگسو فقط تونسته بود بهش خیره شه، با بازدمهایی که به تندی از بینیش بیرون میزد و بکهیون قسم میخورد میتونست بخارشون رو توی هوا ببینه، با اون دستهای زدنبوی مشت شده. تصویر مفلوکِ بیچارهش. بکهیون بدش نمیاومد همونجا براش شاخ و شونه بکشه اما کیونگسو عقبنشینی کرد، لعنت بهش.
ذهنش یک جا جمع نمیشد. با کلمات زن میپرید. آبگوشت ارتشی، لعنت بر شیطان. بکهیون نیاز نداشت طرز درست کردنش رو یاد بگیره. تا وقتی که خونه بود بابا هروقت بیکار میشد توی فریزر دنبال ذخیرهی سوسیسهای ارزشمند بکهیون میگشت و همهش رو توی آب استفراغ نفرین شدهش به فاک میداد. و بکهیون غر نمیزد. از بابا خوشش میاومد. بابا به اندازهی مادر سیگار نمیکشید و لااقل حین توالت رفتنش در رو باز نمیذاشت، آره، بابا عادتهای نسبتا خوبی داشت. به جز اینکه جمعه ها آبگوشت درست میکرد و راجع به تجربهش حرف میزد و بکهیون نمیفهمید مشتاقه یا کسل، برای اینکه خدایا، بابا فقط پنج ماهِ آخر جنگ رو حضور داشت. اینهمه روحیه از کجا میاومد؟!
ESTÁS LEYENDO
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...