بکهیون هنوز نرفتهبود. همونطور روی مبل دراز کشیده بود، با رومیزی رو چشمهاش، و شعلهی شومینه آب چسبیده به لباسش رو تبخیر می کرد و نور از پشت پنجره روی شلوار سیاه رنگش پخش میشد و توی غبار توی باریکهی نور حرکت میکرد. و چهیونگ میتونست همهی اینها رو ببینه. مادر بیرون بود، با باغچهی کثافت ور میرفت همونطور که توی تمام خاطرات چهیونگ صبح زود با باغچه ور میرفت و اصلا معلوم نبود که چه کار میکنه. چهیونگ نگاهش رو از زن اون سمتِ پنجره گرفت و به بکهیون داد که غرق خواب بود. همینطور هم بچه، روی زمین روی تشکچه و زیر پتو. راحت به نظر میرسید. مثل اینکه فقط خودش از این مکان متنفر بود.از جا بلند شد. پرزهای لباس بافتنی روی پوستش مثل سوزنهای ریز فرو میرفت. باید این لباس گرم کوفتی رو در میآورد و ساک هنوز توی ماشین بود. نگاه دیگهای به مادر انداخت که زیر لب صحبت میکرد و فورا سرش رو برگردوند. نمیخواست این رو ببینه. نمی خواست صحبت کردنهای بیمخاطبش رو ببینه. موهای رنگ شدهش رو پشت گوش گذاشت و در نهایت از پلهها بالا رفت درحالی که خودش رو دلداری میداد: یک لباس تنم میکنم و برمی گردم پایین. اصلا قرار نیست اونجا بمونم. پنج دقیقه هم طول نمیکشه.
دستش رو روی نردهی محافظ کشید. همهچیز بوی چوب و رطوبت و خزه میداد، خزهی خنک کنار رودخانه. میتونست عاشق این مکان باشه. میتونست اینجا آرامش بگیره. لب پایینش رو به شدت گزید و توی راهرو، مقابل در اتاق ایستاد. و قبل از اینکه دوباره مردد بشه، دستگیره رو پایین کشید. در بی سر و صدا باز شد. مادر همیشه لولاها رو روغنکاری میکرد. هیچ صدای اضافیای توی منزلِ لیلی شنیده نمیشد. سرِ جا ایستاد و برای یک ثانیه فراموش کرد که اینجا چه غلطی میکنه. تخت دستنخوردهی خودش، دیوار نقاشی شده و پرندههای پا بلندی که اسمشون رو به یاد نمی آورد و شکوفههای ژاپنی. اگر میتونست یک سطل رنگ روی همگی میپاشید. نور از پشت ورقههای زرد شدهی روزنامه روی شیشه، کف اتاق رو گرم میکرد. نفس عمیقی کشید. میتونست بوی چهیونگ نوجوان رو احساس کنه. پاهاش رو روی زمین کشید و مقابل کمد ایستاد. دستگیره ها رو همیشه با گلسر چوبیِ سنتیای کنار هم نگه میداشت چون از گلسر متنفر بود. از موهای بلند سیاه رنگ که بافته میشد و پشت سرش قرار میگرفت و میلهی چوبی لابهلاشون فرو میرفت. از چهیونگ نوجوان متنفر بود. برای لحظهای از ذهنش گذشت که زانوش رو بالا نگه داره و گلسر رو روی پاش بشکنه، اما به پرت کردنش روی تخت اکتفا کرد. در کمد با سر و صدا باز شد – تنها جایی که مادر فراموش کردهبود روغنکاری بکنه، احتمالا. ردیف لباسها توی تاریکی رو میدید و بوی نم و ماندگی از سوراخهای بینیش بالا میرفت. پیراهنها، لباسهای سنتی کوفتی، لباسهای بدون آستین خانگی، لباس خواب. پیراهن زرد چهارخانه. لبهاش رو روی هم فشرد و خم شد تا دنبال شلوار بگرده. گاهی فراموش میکرد که تمام این سالها گذشته. انگار یک نفر از جلوی چشمهاش گرفته و همگی رو برده بود. نمیدونست چه اتفاقی افتاده. ذهنش گاهی مثل یک صفحهی سفید میشد و گاهی پر از خاطرات و اگر میخواست صادق باشه، اولی رو ترجیح میداد. پیراهن بافتنی رو از تنش بیرون کشید و روی تختِ بدون نردهاش گذاشت. آینه پشت سرش بود اما جرئت نمیکرد به بدن خودش نگاه کنه. می ترسید زخمها رو ببینه. جوشهایی که میخاروند و زخم میشد و میسوخت. و تمام وقتهایی که بی سر و صدا به داروخانه میرفت و سوال میکرد که چه چیزِ به درد بخوری برای ردِ زخم وجود داره و نهایتا همیشه با ناامیدی به ردیف پمادهای آشنا و بی فایده نگاه میکرد. شلوار رو از ساق پاهاش رد کرد و بالا آورد و بعد سرش از حلقهی لباس راحتی بی آستین رد شد. باید حالا از اتاق بیرون میرفت، قبل از اینکه همهچیز بهش هجوم بیاره. اما تواناییش رو نداشت. کفِ پاهاش به زمین چسبیده بود و خیره خیره، مقابلش رو تماشا میکرد.
YOU ARE READING
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...