بالاخره داشت اتفاق میافتاد. باورش نمیشد. همهچیز فراتر از توانش درخشان و شفاف بود. از مدتی قبل اومدهبود. فقط به تنهایی اومدهبود و نمیدونست باید چهکاری انجام بده تا وقتی که پدر اومد و بعد خانوادهی لیا و بعد بقیهی آدمها، به مرور. سالن هتل پر شدهبود و همهچیز درست همونطوری بود که لیا توضیح میداد. گلها روی ستون، روی صندلیها، اطراف محراب یا هر کسشری که بود. و ارکیده توی جیبش.- آه، بیون، واقعا باید باهات چیکار کنم مرد؟
بکهیون رو به رئیسش خندید و گیلاسش رو بالا برد: فقط اخراجم کنید آقا.
- کاش از دستم برمیاومد.
بکهیون دوباره خندید و اجازه داد توسط همکارهاش دوره بشه. همگی دوستش داشتند. از حضور بکهیون لذت میبردند- چه کسی میتونست منکر بشه؟! میدونست هرگز اخراج نمیشه. شاید وقتی برگشت یک هشدار میگرفت اما کمابیش خیالش راحت بود. از جمع همکارها جدا شد و کمی با فامیلهای دور لیا خوش و بش کرد و بالاخره پدر رو دید که به سمتش میاومد.
- یک سر به همسرت بزن بکهیون. تا نیم ساعت دیگه مراسم انجام میشه.
اینکه لیا از این به بعد همسرش محسوب میشد و نه صرفا دوستدختر ترسناک بود. خوشایند بود اما ترسناک هم بود. برای پدرش سری تکون داد و چرخید تا از بین راهروهای پیچ در پیچ اتاق رختکنِ عروس رو پیدا کنه. تحتتاثیر انسانهای درخشان و خوشبو قرار گرفتهبود. با وجود اینکه پریشب توی آینه دلش میخواست داماد شلخته یا حتی با وردهای شیطانی روی دستش باشه، حالا از مرتب بودن لباس و موهاش لذت میبرد. موهای بلندش به دقت پشت سرش بسته شدهبودند و صورتش بزرگتر بهنظر میرسید. خوشش میاومد. با پشت انگشتهاش تقهای به در زد و بعد وارد شد.
- هی! واقعا خوب به نظر میرسی بکهیون!
- ممنونم.
بکهیون به داهی لبخند زد و ادامه داد: لیا...؟
- دستشوییه.
- آه خدای من!
دختر خندید: نگران نباش. فقط مضطربه.
- میتونی یکم تنهامون بذاری؟
- حتما
دختر از اتاق خارج شد و بکهیون جام نوشیدنی الکلی سبک توی دستش رو با احتیاط روی میز گذاشت و به اطرافش نگاهی انداخت. لیا با دستهای خیس و آویزان از دستشویی بیرون اومد و برای یک لحظه بهش خیره شد.
- خدایا، کی این بلا رو سر موهات آورده؟
بکهیون با خنده به سمتش رفت. موهای صورتی غیب شده بودند و حالا موهای مشکی، مرتب و جمع شده پشت سرش با تزئین گلهای ریز و مرواریدها، جلب توجه میکردند. لیا دستش رو به پیشانیش گرفت: حریف مامانم نشدم. جدی جدی مجبورم کرد رنگشون کنم. نمیفهمم عیبی داره موهای عروس صورتی باشه؟ ببینم به توی لعنتی چرا گیر ندادن؟!
BẠN ĐANG ĐỌC
The Mad Hatter
Siêu nhiênگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...