دو: یک کتِ احمقانه

896 253 136
                                    


بکهیون روی تخت نشسته بود. کمرِ خمیده، آرنج‌ها ستون روی زانو و انگشت‌های به هم قلاب شده. مرد هم دقیقا همین طور بود. با قدِ بلندتر، کمر خمیده، آرنج‌ها ستون روی زانوها و انگشت‌های به هم قلاب شده ی زیرِ چانه. بکهیون بینی‌ش رو بالا کشید و قطره اشکی که اول گوشه‌ی تیغه‌ی بینی‌ش رو طی کرده بود و حالا به لب‌هاش رسیده بود رو، لیسید. مرد کناری این کار رو نکرد. اون گریه نمی کرد و توی فکر بود و بکهیون اهمیت نمی داد چه فکری. از بوی روبالشیِ شسته و آفتاب‌خورده خوشش می اومد. اما دلش میخواست بالشش بوی بزاق و پتوش بوی وایتکس بده. دلش میخواست از بوی عرقِ بدنش بعد از یک خودارضایی سخت، اعصابش خورد بشه و توی سرمای شدید پنجره رو باز کنه و آستینش رو طوری از بازوش فاصله بده که حرکت هوای سرد زیر بغل‌هاش رو حس کنه. بکهیون زیاد عرق می کرد، اما توی چنین فضایی؟ اه. لعنتی، حتی عرقش هم خشک شده بود- همونطور که کامش. اما اشکش هنوز با قدرت ادامه می داد. و خوشبختانه مردِ کناری کسی نبود که بخواد به بقیه در این‌باره چیزی بگه.

هرچند این نتونستن بخاطر اون نبود که موجود خوبیه. اونم عوضی بود. اما مسلما نمیتونست به کسی بگه وقتی هیچکس نمی‌دیدش.

- هی، فکر کنم سبک شده باشی. حالا صورتت رو تمیز کن.

مرد زمزمه کرد و بکهیون بیشتر بینی‌ش رو بالا کشید و تونست طعم شوریِ آب دماغش رو توی گلوش حس کنه. صداش لرزید: نمیخوام.

- به جهنم. اونی که قراره تا چند دقیقه‌ی دیگه توسط چندتای هم اتاقی مفو مسخره بشه من نیستم.

بکهیون اون‌قدر بالاتنه‌ش رو عقب کشید تا وقتی که کاملا روی تخت پهن شد. رو تختی هم بوی روبالشی رو می‌داد و حالا نمای بهتری از مرد داشت. یک مرد با موهای نرم، کلاه و کت پر از نقش و نگار. بکهیون التماسش کرده بود که این لباس خجالت آور رو دیگه به تن نکنه و مرد هربار گفته بود: تو سلیقه ی هنری نداری. پس خفه شو، بچه‌ی مفو!

اگر کلمات رو به ترتیب چندش آور بودن برای بکهیون مرتب می کردن، کلمه ‌ی مفو رتبه ی اول رو اشغال می کرد. قبلا معلوم شده بود که مرد یه عوضیه- و این عوضی تنها کسی بود که گریه ی بکهیون رو می دید و اون قدری انسانیت نداشت که بابتش مسخره‌ش نکنه. واقعا! بکهیون داد زده بود: تو، موجود وحشی. واقعا انسان نیستی. و مرد چشم‌هاش رو ریز کرده بود: البته که انسان نیستم. خیال میکنی بابتش حسرت میخورم؟ یک بدن بوگندو که پر از موی زائد و عرق و جوش های حال به هم زنه و مدام به غذا احتیاج داره که به شکل متفاوتی از سمت دیگه‌ی بدنش اون رو بیرون بفرسته، چرا باید باعث حسرتم بشه؟

بکهیون لال شده بود. اگر این مرد طرف صحبتش بود، همیشه لال می شد. به حرفش گوش می کرد، نه اینکه مجبور باشه. به طرز عادلانه‌ای، بکهیون از شرارت‌های ابداعیِ مرد لذت می برد. بین خودمون بمونه که همین مرد وادارش کرده بود برنامه‌ای برای خشکوندنِ آقای مک گریفین بچینه. عقیده داشت باید هرچیزی رو تا سرحد مرگ امتحان کنی و اگر از امتحان سربلند بیرون اومد پس اجازه میدم دوستش داشته باشی.

The Mad HatterTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang