مادر روی دست راستش یه زخم بزرگ داشت، یک جای سوختگی که انگار زنده بود و به یاد میآورد قدیمتر، زمانی که ده یازده ساله بود، با اینکه مدام به خودش تشر میزد که احمق نشو! پسر گندهی مزخرف، شجاع باش. این دیگه چه مسخرهبازیایه؟ اما دست خودش نبود. تحت کنترلش نبود. زخم روی دست راست مادر مثل دهان یک هیولای پوستیِ بیدندان بود که همیشه سرِ شام بکهیون باهاش مواجه میشد و مجبور میشد فورا نگاهش رو بدزده. طیِ سالها هیولا کمکم لبهای لعنتیش رو به هم نزدیکتر کرد و انگار خوابید، اما پوست وراومدهش هنوز هم مثل روی پای سیب بود که توی فر مچاله شده باشه.درسته، هیولای پای سیبی داشت خوب میشد. مادر حتی بهش کرم نمیمالید اما بهرحال داشت گورش رو گم میکرد، تا همین چند وقت پیش که این بار بکهیون با چشم های خودش دید که چه اتفاقی افتاد. مادر رو دید، شانزده سالش بود. هنوز تا تولدش چند ماهی باقی مونده بود، و بکهیون مادر رو دید. از لابه لای پاکتهای غذای چینیِ گرانقیمت که بکهیون اصلا مناسبتش رو نمیدونست، رد شد و به آشپزخانه رفت و بکهیون حتی مطمئن نبود میتونه نگاهش کنه یا نه. نمیتونست به خودش بگه تصادفا مادر رو دید یا نه. نمیدونست اجازه داره اونجا بایسته یا نه. اما صدای به کار افتادنِ آبگرم کن رو شنید. آبگرم کنِ زهوار دررفته همیشه وقتی به کار میافتاد صدایی مثل کوبیده شدن میداد، انگار داخلش جنگ بود. بکهیون دید مادر بسته ی گوشت قرمز رو توی آب داغ میندازه. حتی صبر نکرد تا یخ آب بشه و بکهیون دید که تکهها رو با انگشتهاش گرفت، انگار چنگ میزد، و با حرص به دهان برد. شانههای لاغرش میلرزید- شانههالی لاغر لعنتیِ مامان که همیشه توهم داشت روشون جوش زده و مدام در تلاش بود جوشها رو سر به نیست کنه. روی پوست کتفش همیشه جای زخم بود، زخمهای چندشآور. بکهیون مراقب بود هیچ وقت مادر رو از پشت نبینه، اما این بار توی سایه روشنِ آشپزخانه زخمهای لرزان رو میدید و صدای جویدن گوش خام و بالا کشیدنِ بینی رو میشنید. مغزش بهش میگفت بهتره بره، انگار چیزی از قبل حس کرده بود و حالا یهجورایی هشدار میداد. چرخید و خواست توی اتاقش برگرده اما مرد جلوش ایستاده بود و کرمِ آب شدهش توی تاریکی برق میزد. یکی از همون لبخندهای خونآلود آشنا رو به بکهیون تحویل داد گفت پسرک، فقط نگاه کن و ببین مقاومت چطوره. و بکهیون نگاه کرد. مادر با لبهای بسته گریه میکرد. بستهی گوشت خام رو به یک طرف پرت کرد و سراسیمه توی کشوها دنبال چیزی گشت. بکهیون احساس میکرد توی حلقش چیزی ضربان میزنه. مادر چاقوی سبزیجات رو برداشت و اجاق رو روشن کرد و تیغهی براق چاقو روی شعله حتی براقتر شد. بکهیون تلاش کرد عقب بره، نفسش توی سینه حبس شده بود. نمیخواست چیزی ببینه و اونجا باشه، اما مرد محکم شانههاش رو گرفته بود و میگفت مقاومت رو ببین پسر. مقاومت این شکلیه.
CZYTASZ
The Mad Hatter
Paranormalneگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...