آدامس دارچینی توی دهانش میچرخید. بین دندانها و زبان، و طعم نسبتا تند و تیزی روی جوانه های چشاییش بهجا میگذاشت. از آدامس دارچینی خوشش نمیاومد. کاش موز یا توتفرنگی داشت. کاش به چانیول گفتهبود حین اومدن براش یک بستهی موزی یا توت فرنگی بخره. به خودش توی آینهی قد نگاه کرد. حمام کرفتهبود. نمیخواست وقتی چانیول میاد بوی نمِ ساختمان و دوکبوکی بده. به طرح گلبرگهای پهن رنگارنگ روی لباسش نگاه کرد. اصلا قشنگ نبود. خندهاش رو بلعید و موهاش رو با دقت با کش سر لیا به عقب جمع کرد. صدای زنگ در رو میشنید.
- حالت خوبه؟
چانیول اونجا بود. کمی نگران به نظر میرسید.
- خیلی زود خودت رو رسوندی. در واقع اون قدری که نتونستم خونه رو مرتب کنممرد یک قدم جلو اومدهبود. دعوت احتیاج نداشت. با کمی دستپاچگی کفشهاش رو در میآورد.
- فکر کردم اتفاق بدی افتاده...
بکهیون به در چسبیده بود و ناخن انگشت شستش رو میجوید. چرا نگران بود؟ آیا واقعا اهمیت میداد که بکهیون توی زمان نامتعارفی بهش زنگ زده تا به خونهاش بیاد درحالی که دو روز پیش اونجا بوده؟ شاید هم جیون چیزی بهش گفتهبود. آب دهانش رو قورت داد. اهمیت نمیداد. نمیخواست که اهمیت بده. از مقابل جاکفشی کنار رفت و اجازه داد چانیول کفشهای ورزشی کهنهاش رو داخل بذاره.
- میخواستم وقت بگذرونیم.
اگر باهاش دربارهی تصویر امروزش صحبت میکرد چه اتفاقی می افتاد؟ جرئتش رو نداشت. حتی جرئت نداشت بهش فکر کنه چه برسه به اینکه به زبان بیاره. نفس عمیقی کشید تا ذهن درهمش رو تحت کنترل بگیره. همهچیز مرتب بود.
- آه، برو بشین. لازم نیست به خونهی بههم ریختهام زل بزنی. من که گفتم اون قدری زود اومدی که فرصت نشد دستی به اینجا بکشم. بشین مرد!
چانیول خیره نگاهش میکرد و حالا کمی لبخند زدهبود. لبهای کش اومده به همراه فرورفتگی خفیفی روی گونهاش، با پس زمینهی هال نامرتب و تاریک و بوی نا. بکهیون از بوی نا خوشش میاومد و از شامپوی ارزان و اسپرت چانیول.
- دفعهی بعد که خواستی وقت بگذرونیم فقط پشت تلفن همین رو بگو. نیاز نیست حتما بگی لازمه فورا من رو ببینی.
- پس هیجانش چی میشه؟!
پشت سر چانیول به سمت مبلها رفت. بین راه خواست دومین لامپ هال رو هم روشن بکنه اما پشیمان شد. از تاریکیِ کمرنگ بیشتر لذت می برد. با فاصله روی تشکهایی که چانیول جمع کردهبود و هنوز وسط هال قرار داشت نشست.
- امروز با پدرم بیرون بودم. خونهی آیندهام رو دوباره چک کرد. برنامه این بود که وسایلهای خونه رو به اونجا ببریم اما ترجیح میدم آت و آشغالهای اینجا رو به خونهی جدید نبرم.
ESTÁS LEYENDO
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...