گلفروشی مرطوب و گرم و امن بود بکهیون نمیخواست ازش خارج بشه. گاردنیا دیده بود که برای قرار گرفتن توی جیب کتش باید کمی فشرده میشد و از صاحب فروشگاه خواستهبود یک دسته یاسمن بهش بده. دستهی کوچک یاسمن کنارش بود، توی خونه، و بدش نمیاومد مدام عطرش رو احساس کنه. لیا رفتهبود و بکهیون هنوز یک ظرف بزرگ رامن و مرغ و سبزیجات داشت و دستهگل، و پرونده. پروندهی عزیز.
قبل از اینکه شروع به خوندنش بکنه به کارهاش رسیدهبود. با حوصله خونه رو مرتب کردهبود، دوش گرفتهبود و غذا خوردهبود و حالا میتونست نگاهی به انبوه کاغذها بندازه. تلاش میکرد هیجانش رو با انجام کارهای عقب افتادهش کنترل کنه اما وقتی پرونده رو باز میکرد انگشتانش هنوز لرزش داشت. نمیتونست روی کلمات رسمی تمرکز داشتهباشه. صفحات رو ورق میزد تا چیز آشنایی ببینه و نهایتا با دیدن اسامی متوقف شد.
- خانم دکتر ایم یونا؛ سرپرست، و جمعی از دانشجویان.
زیرلب روخوانی کرد و انگشتش رو زیر اسمها کشید. یعنی یک تیم شش نفره روی شخصیتش مطالعه میکردند؟ خوشش میاومد. از اینکه ذهنشون رو درگیر کرده خوشش میاومد با وجود اینکه توی نوجوانی متنفر بود. اسم چانیول رو دید و بعد ورق زد. البته که خوشش میاومد. خبری از احساسات بد نبود. البته.
به پشتی مبل تکیه داد و بدون عجله از ابتدا شروع به خوندن کرد. مدتها برای این اتفاق لحظهشماری کردهبود. برای مرحلهی بعدیِ لیستش به اطلاعات نیاز داشت و میتونست با همهی این موارد سرگرم بشه. نمیخواست خودش رو آزار بده. به طرز غیرعادیای تونست وقتی که پرونده به نیمه رسیدهبود، بخوابه. احساس کسب کردن یک دستاورد نوعی آرامش نسبی به مغزش دادهبود و اجازه میداد به خودش بابت این اتفاق کمی استراحت روحی بده. ساعت خوابش عادی بود. کاغذها رو حین اینکه توی یک کاسه نودل و مرغ سرد به عنوان صبحانه میخورد، به پایان رسوند و بعد به صفحهی اول برگشت و ایستاد. دسته گل یاسمن از دیشب کمی شلتر شدهبود. پرونده رو روی اپن گذاشت و یک لیوان رو از آب پر کرد و دسته گل رو داخلش قرار داد، کنار تلفن، و بعد شماره گرفت.
- بفرمایید؟
- صبح بخیر. با دفتر مشاوره و تحقیقات ایم تماس گرفتم؟
- صبح بخیر. متاسفانه دفتر به طور موقتی تعطیل هست اما اگر نوبتی از پیش تعیین شدهای دارید در خدمت هستم.
- من میخوام یک قرار ملاقات با دکتر ایم تنظیم کنید.
بکهیون آرنجش رو روی اپن گذاشت و گونهش رو به کف دستش تکیه داد. دستهگل درست جلوی چشمش بود و دیدنش بکهیون رو خوشحال میکرد.
- آه... معذرت میخوام که این میگم، همون طور که گفتم دفتر توی مرخصی موقت بهسر میبره. خانم ایم در حال حاضر ملاقاتکننده نمیپذیرن. ایشون در استراحت هستن.
منشی با لحن عذرخواهانهای گفت و بکهیون لبهاش رو روی هم فشرد. آرام و خونسرد بود.
- مطمئن باشید اگر دکتر بدونن من میخوام باهاشون ملاقات کنم استثنا قائل میشن.
- ببینید، من میتونم اسمتون رو یادداشت کنم تا زمانی که خانم ایم بخوان به شرایط قبل برگردن. تا اون موقع واقعا متاسفم. هیچ قولی نمیتونم بدم...
- من متوجهم خانم، ولی جدی میگم. فقط اسمم رو به خانم ایم بدید. فقط امتحان کنید.
زن پشت تلفن کمی مکث کرد درحالی که ذهن بکهیون شرایط جدید رو مدام پردازش میکرد و باهاش سازگار میشد. ملاقات کننده نمیپذیرفت. آیا خودش رو بازنشسته کرده بود؟ درهرحال باید بکهیون رو میدید.
- شما آقای؟
- بیون بکهیون.
- یک شماره بذارید. تا ظهر بهتون اطلاع میدم.
چند ثانیه بعد کنار تلفن ایستادهبود و فکر میکرد. از وقتهایی که ذهنش به سرعت فعالیت میکرد، لذت میبرد. از اینکه همهچیز راحتتر پیش میرفت. سمت پرونده برگشت و با دقت کنار کاغذهای یادداشت خودش، زیر مبل قرارش داد و بعد ظرفها رو برداشت. باید خونه رو کاملا مرتب میکرد. ظرف های باقی مانده از چند روز پیش رو شست و خشک کرد و غذاهای اضافی رو بیرون ریخت. دلش نمیخواست خونهاش نامرتب بمونه. درحالی که قدمهاش موزون شدهبود، وارد اتاقش شد و در کمدش رو باز کرد. برای رویداد باید لباس مناسبی انتخاب میکرد.
- بذار ببینم چی داریم.
کمی سردتر شدهبود. میتونست از پالتوهای بلندش استفاده بکنه. وقتی لباس چرم میپوشید با جوانیِ پدرش مو نمیزد و از این مسئله نفرت داشت. با اینحال حینی که لبخند میزد، پالتوی چرم قدیمیش و یک جفت دستکش مشابهش رو از کمد بیرون آورد و منظم روی تخت گذاشت. لباس کمی نم گرفتهبود اما اهمیتی نداشت. بکهیون چند دستمال روی لباس قرار داد و عطر اسطوخودوسش رو روی دستمالها اسپری کرد. مدتی قبل برای بیخوابی اسانس اسطوخودوس خریده بود. به بیخوابیش نتونستهبود کمک کنه اما ترکیبش با مقداری آب لااقل لباسهاش رو خوشبو میکرد. صدای زنگ تلفن باعث شد گردنش رو به سمت در اتاق بچرخونه. کمتر از دو ساعت گذشتهبود.
- سلام؟
- آقای بیون.
- اوه، شما هستید. با دکتر تماس گرفتید؟
- راستش حق با شما بود. ایشون واقعا مشتاق دیدارتون هستند.
لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
- بهتون گفتهبودم.
- اما هنوز نمیتونن به مرکز بیان. ایشون توی ویلای شخصیشون سکونت دارن. اگر هنوز خواهان هستید، میتونم آدرس رو بهتون بدم. شما خودتون باید به اونجا برید.
بکهیون فورا دفترچه تلفن و مدادش رو جلو کشید. هیجان به بدنش برمیگشت و اولین نشانههاش رو به صورت لکنت زبان پدیدار میکرد: البته... البته که خواهان هستم. یادداشت میکنم.
یک ویلای شخصی. عالی بود. میتونست در سکوت توی مناطق خلوت و مرفهنشین شهر رانندگی بکنه و از درختها و بوی رطوبت و غروب لذت ببره. بهتر از این نمیشد. به آدرس ویلا و شماره تلفن منزل ایم خیره شد. قرار بود پسفردا بره.
- پسفردا میریم؟
انتهای مدادش رو به دهان برد و کمی جوید. صورتش دوباره باز و سرحال میشد.
- فکر نکنم. امروز ایدهی خیلی بهتریه.
اگر میخواست امروز بره باید رانندگی در آرامش رو فراموش میکرد اما ارزشاش رو داشت. اتوبوس شهری هم به همون اندازه میتونست لذتبخش باشه. یک اتوبوس شلوغ. کسی متوجهش نمیشد. کسی یادش نمیموند چه کسی سوار شده و به کجا رفته. کاغذ آدرس رو مچاله کرد و به ساعتش نگاهی انداخت- دوی بعد از ظهر. سه ساعت دیگه راه میافتاد تا هنوز بتونه از غروب لذت ببره. شب یک قرار با لیا برای خریدن لباس مراسم داشت و میخواست چانیول رو هم با خودش ببره. بهرحال بهتر بود از مشورت یک مرد دیگه برای کت و شلوارش استفاده کنه. پلکهاش رو بست و بدنش رو رها کرد، و به مغزش فشار آورد. آیا چیزی از تمرین های رقص برای مراسم توی ذهنش باقی موندهبود؟ اطمینان نداشت.
- میدونی، شاید وقت خوبی باشه.
بحث فقط دیدن دوبارهی مامان نبود. پریشب، دو تونل پشت سر هم تا مرز روانی شدن بردهبودش. اما لذت هم میبرد. نمیدونست از چهچیزی لذت میبرد. از اینکه تاثیرگذار و غیرعادی بهنظر برسه؟ تمام زندگیش دنبال همین بود. حتی الان.
- بیا پسر کوچولوی خوشگل. بیا جلوی چشمم. بذار ببینمت. الان باید چند سالت باشه... هفت؟ چرا توی شکم اون دخترهی مفوی عوضی که کاغذ نقاشیت رو پاره کرد، یک لگد عالی نزنی؟!
میدونست که ناخوداگاه نبود. این اتفاق نمیتونست فقط ناخوداگاه باشه. میدونست که اگر بخواد انجام میشه. و حالا میخواست. تا سه ساعت آینده کار دیگهای برای انجام نداشت، پس چرا که نه؟ روی مبل نشست و دو دستش رو مقابل چشمهاش گرفت. تقریبا مطمئن بود که رخ میده. حمام عمومی، کلیسا، پل هوایی. خونهای که برای رسیدن بهش باید از پلههای زیادی بالا بری و مامان که هرگز نمیشه مطمئن بود آیا دنبالت به مدرسه میاد یا نه. گور پدرِ مامان. حالا لگد بزن. و بچه لگد زده بود و بکهیون در عوضِ این مطیع بودن تشویقش میکرد، با یک لبخند. باید وادارش میکرد خشمش رو تخلیه کنه، چون هیچکسِ دیگهای نبود که این کار رو برای بچه انجام بده. مدرسه بابت لگد توی شکم، مادر رو احضار کردهبود و بکهیون نگران نبود که با دیدن مادر روحیهاش شکننده بشه. چون خیلی خوب به یاد میآورد که مادر هرگز برای احضاریهها به مدرسه نمیاومد. نمیخواست بهش فکر کنه. روی هدف بعدی تمرکز میکرد. له کردن کرمهای ابریشم پروژهی علوم چطور بود؟
وقتی که با نفس حبس شدهای چشمهاش رو باز کرد اولین چیزی که دید ساعت بود. دیگه نمیتونست تحمل کنه.
- کیرم توی غروب. همین الان راه میوفتم.
با وجود اینکه سعی داشت انکارش بکنه، تونل ثبات احساسیش رو تحت تاثیر قرار دادهبود. اعتماد به نفسش هنوز عالی بود. از دیدن خودش لذت میبرد، از برنامهی بسیار سادهاش و از هرکاری که انجام میداد. اما فقط یک تلنگر کافی بود تا زیر گریه بزنه. توی اتوبوس کنار پنجره نشست و بلافاصله یک نفر صندلیِ کناریش رو اشغال کرد. مردم از ادارههای تخمی به خونهها برمیگشتند. آیا توی اون منطقه هم کسی بود که توی اداره کار بکنه؟ بعید میدونست. وقتی پیادهشد ساعت نزدیک به چهار بود. بدون غروب. اما هنوز میتونست از هوای ابری و درختها و سکوت و وزش باد لذت ببره. تقریبا دو ایستگاه قبل از مقصد پیاده شدهبود.
- پیادهروی برای سلامتی خیلی هم فوقالعادهست.
نگاه سرسریای به کاغذ آدرس انداخت و ادامه داد. بکهیون کاملا در پیادهرویهای طولانی توانا بود. دفعهی قبل تونستهبود این رو به خودش اثبات کنه.
- بفرمایید؟ من امروز خرید نکردم.
بکهیون پشت در ایستادهبود. یک سر در که به اندازهی کافی زیبا بهنظر میرسید. آفتاب ابتدای مسیرِ غروب قرار داشت و باد صورتش رو لمس میکرد.
- سلام خانم ایم. بیون هستم.
رو به آیفون گفت و دستهاش رو از جیبش خارج کرد. زن کمی دستپاچه شده بود.
- اه! بیون... پسرخوب، آه خدای من! مینجیِ گیج... بیا بالا. بیا بالا پسر!
در با سر و صدا باز شد و بکهیون با لبخند مرددی به داخل قدم گذاشت. باغچهی وسیع مقابل ویلا مرتب بود و همهچیز انگار زیر نور آفتاب برق میزد. از پلههای کوتاهِ منتهی به ورودی بالا رفت و همزمان درِ خونه باز شد.
- روز بخیر خانم عزیز. به یاد میارید دیگه؟
- چطور میتونم بکهیون معروف رو فراموش کنم؟ زود بیا جلوتر. همزمان که من انقدر پیر و احمق شدم تو از شش سال پیش فوقالعادهتر به نظر میرسی.
بکهیون خندید. میتونست رنگ گرفتنِ گونههاش رو احساس کنه. مودبانه و کوتاه تنظیم کرد حینی که میخندید.
- این لطفِ شماست.
زن چرخید و وارد راهرو شد. صحبت میکرد و بکهیون پشت سرش راه میرفت.
- به مینجی گفته بودم که پسفردا... واقعا حواسش پرته. باید یادداشت بکنه اما هیچوقت نمیکنه. آه، پسر عزیزم. متاسفم، اینجا اصلا جمع و جور نیست. اگر مینجی حواسش رو جمع میکرد لااقل برات یک کیک لیمویی درست میکردم. از این کارها هم بلدم.
- تقصیر منشیتون نبود خانم. خودم امروز اومدم.
بکهیون نگاهش رو از گلدانها و تابلوها و میزهای چوبی گرفت و به زن داد.
- آه، پس...
- چون پسفردا که خودتون گفتید، مراسم ازدواجمه.
ایم مدتی بهش خیره شد. روبروی مبل سه نفرهای رنگ روشنش ایستادهبود، بین نورها و گلدانهای زیادش، و چروکهای خفیفش در اثر لبخند بزرگی عمیقتر میشد.
- خدایا. حالا این مودب بودنت برام توجیه میشه پسر! یا بهتره بگم مرد. داری ازدواج میکنی بیون بکهیون؟ عمیقا خوشحالم. اینجا بشین، دلت میخواد دستکشهات رو برات توی جالباسی بذارم؟
- دستکشها بابت حساسیت فصلیه خانم. و آره... مراسمم پسفرداست و اگر بیاید خوشحال میشم.
- خودم هم خوشحال میشم!
بکهیون روی مبل روبروی ایم نشست. از منزلش خوشش اومدهبود. شاید میتونست کمی برای خونهی خودش الگوبرداری کنه. تلاش کرد متمرکز بشه و حرف بزنه.
- میدونم کار دور از ادبی کردم. استراحتتون رو بهم هم زدم.
- نه، نه بکهیون. از دیدنت واقعا خوشحال هستم. فقط تلویزیون احمق رو تماشا میکردم. صرفا پسفردا رو مشخص کردم تا خدمتکار اینجا باشه و همچنین بتونم ازت پذیرایی کنم. الان چای و بیسکوییت پرتقالیِ ناراحت کننده دارم.
- آه، خانم! من واقعا برای اون بیسکوییتهای ناراحتکننده زحمت میکشم!
زن چشمهاش رو ریز کرد. بکهیون از اینکه مردم رو مشتاق بکنه لذت میبرد. توی این چند دقیقه مصاحبت با خانم ایم سرحالش میکرد. کاش توی زندگیش پررنگتر بود.
- توی شرکت تولیدیشون یک شغل دارم.
- باورم نمیشه. تو اومدی اینجا و از لحظهای که وارد شدی غافلگیرم میکنی.
ایم یونا برای چند لحظه مکث کرد و بکهیون بهش خیرهشد. میدونست که قراره حرفش رو ادامه بده. زن لبهاش رو روی هم فشرد و سری تکون داد: میدونم چه اتفاقاتی رخ داد. اینکه به کانون اصلاح فرستادهشدی و برحسب قوانین جلساتت با پارک چانیول ادامه پیدا نکرد. اما الان دارم میبینمت که شغل خودت رو داری و به زودی ازدواج میکنی. این خوشحالم میکنه پسر عزیز.
بکهیون دستهاش رو توی هم قلاب کرد. کمی گرمش شدهبود. احساسات مختلف به شکل گرما روی بدنش کشیده میشد و پوستش رو به خارش مینداخت.
- به گمونم همینطور باشه... خانم. باعث خوشحالیه.
- بهم بگو بکهیون. دلت میخواد حرف بزنی؟ دوست دارم راجع به خودت بدونم. اگر دلت میخواد، عالیه. اگر هم دلت نمیخواد باز هم عالیه چون میرم تا برای هردومون کمی چای آماده کنم.
بکهیون به آرامی خندید و پالتوش رو در آورد.
- راستش همهچی بهتره. چیزهایی که با خودم حمل می کردم حالا به مرور سرریز میکنه و گاهی همهچیز از کنترلم خارج میشه. اما خیال میکنم این سرریز برای من عالیه. وقتش بود که کمکم از شر همهی اینها خلاص بشم. هنوز آروم نیستم. روزی یک یا دو بار حملهی عصبی پشت سر میذارم و با تبعاتش درگیرم. اما فکر کنم خیلی بهتر از قبل پیش میره. راستش رو بخواید میتونم همینطور پیش برم اما حالا آدم جدیدی وارد زندگیم شده و میخوام براش مناسب باشم. بنابراین با هم قراره که به امریکا مسافرتی داشتهباشیم. اونجا دوباره معاینه میشم. مثل اینکه راجع به درمان انفجار خشم متناوب نتایج خوبی گرفتن... این دلیلیه که اینجا هستم. یک توصیهنامه ازتون میخوام خانم.
ایم یونا بهش لبخند میزد و بکهیون برای یک لحظه متوجه شد گرمای بدنش حالا بیشتر به دلیل احساسات منفی ایجاد شده، چون بخشی از ذهنش به شدت در تلاش بود یادآوری نکنه مادر اگه زنده میموند تا چند سال آینده تقریبا اینشکلی می شد. موهای جوگندمی، چین و چروکها، لبخندهای بیدلیل. بعید بود مادر لبخند بیدلیل بزنه.
- چانیول راجع به انفجار خشم بهت گفت؟
- اون بهم گفت برای توصیهنامه پیش شما بیام. چون سرپرست مطالعه روی من بودید.
- اوه پسر عزیزم. اول از همه میخوام بدونی ما صرفا گمانهزنی میکردیم. مطالعهی شخصیت تو... شاید از حد توان ما بیشتر بود. و حالا خوشحالم که میشنوم برای درمان به امریکا میری. اتفاقا مهرِ کاریِ من همینجاست. حتما یک توصیهنامه مینویسم.
- ممنونم خانم. من گاهی بهش فکر میکردم. وقتی سن کمتری داشتم برای بعضی خشمگین شدنهام هیچ دلیل خوبی پیدا نمیکردم. فقط رخ میداد. مثل یک طوفان فقط من رو با خودش جلو می برد. چانیول بهم گفت چون این اختلال توی سنین کم مورد شک و تردیده، به طور جدی باهام مطرح نشده. یا دارویی تعیین نشده. اما... نمیدونم. شاید استثنا بودم؟
گفت و زیرلب خندید. چرند میبافت. چانیول ابدا چیزی نگفتهبود. همهی اینها رو خودش توی پرونده خوندهبود.
- بکهیون من درحال حاضر درمانگرِ تو نیستم پس توی کار درمانگرِ آیندهات دخالت نمیکنم. اما میخوام چیزی رو بدونی. هیچچیز، هرگز تقصیر تو نبوده. تو خانوادهی ناسالمی داشتی. شاید اگر زودتر اقدام میشد، الان همهچیز مرتب بود. هیچچیز تقصیر تو نیست عزیزم.
بکهیون کمی بغض کردهبود. لعنت، میدونست چیزی تقصیر خودش نیست. نمیخواست هیچ اشتباهی بکنه. نمیخواست زندگیش همچین چیز گه و کثافتی باشه. همیشه تحت فشار بود، اما دیگه اهمیتی نداشت. تصمیم داشت خودش رو راحت و راه بکنه، و این کار رو انجام میداد. البته که انجام میداد. فینفین کرد و خجالت زده خندید: متاسفم که کارت دعوت رسمی نیاوردم...
- آه! حرفش رو نزن. فقط اسم هتلت رو بهم بگو عزیزم. بیا بریم تا برات توصیهنامه بنویسم. میدونم این روزها بابت مراسم باید سرت شلوغ باشه، نباید وقتت رو بگیرم.
زن از جا بلند شد و بکهیون هم فورا ایستاد و پشت سرش حرکت کرد: لطف میکنید.
از هال وارد راهروی دیگهای شد. ویلا زیاد بزرگ نبود اما توی تکتک نقاط پنجرهها و سقف نورگیر وجود داشت. آیا بخاطر گلدانها بود؟ بکهیون نمیدونست از آفتاب خوشش میاد یا نه. برای الان خوب بود. زن جلوی محوطهی کاشی شدهای وسط راهرو توقف کرد.
- دلم میخواد یک هدیه بابت ازدواجت بهت بدم.
بکهیون اول به صورت ایم یونا و بعد به محوطه نگاه کرد. تعداد زیادی گلدان کوچک با گیاههای جوان. هیجانزده شد: راستش خیلی خوشحالکنندهست!
- از هیچکدوم خوشت میاد پسر؟!
- همهشون خیلی زیبا بهنظر میرسن خانم.
- بذار از این ارکیدهی قشنگ بهت بدم تا این غنچه رو برای جیب کتت استفاده کنی.
بکهیون ذوقزده شدهبود. ارکیده از گاردنیای عجیب خیلی دوست داشتنیتر به نظر میرسید. خانم ایم گلدان کوچکی از ارکیده رو برداشت و ایستاد.
- چیز دیگهای هم دلت میخوای؟ انتخاب کن عزیزم.
بکهیون با اشتیاق به گلها نگاه میکرد. این جلوهی جوان و شاداب احساس بهتری بهش میداد. به خودش قول داد که توی خونهاش گلدانهای زیاد داشتهباشه و باغچه رو به خوبی بکاره. بین برگها و گلها چیز آشنایی توجهش رو جلب کرد. یک ثانیه خشکش زد. برگهای پهن و نسبتا تیز، با سایههای روشنتر داخلش. تپش قلبش سرعت گرفت و احساس تهوع کرد.
- اونی که توی برگهاش خطهای روشنتر داره اسمش چیه خانم؟
- اوه، اگلونما رو میخوای پسر عزیزم؟
زن خم شد تا گلدان کوچک رو برداره. سر بکهیون گیج میرفت. آقای مکگریفین عزیزش اینجا بود. با دستهای لرزان هر دو گلدان رو از زن گرفت. آقای مکگریفین دنبالش اومدهبود. پیداش کرده بود.
- ممنونم خانم... خیلی خوشگلن. خیلی خیلی خوشگلن.
- به اندازهی خودت و عروست.
بکهیون دوباره خندید و عقبعقب رفت: اینها رو کنار پالتوم میذارم.
خانم ایم با لبخند دوستانهای سرش رو تکون داد و به نشانهی تایید پلک زد، و بکهیون فورا توی هال برگشت. گلدانها رو با احتیاط جلوی مبل روی زمین گذاشت و کمربند پالتوش رو به دقت از قلابها خارج کرد و توی دست گرفت، و نگاهی به ساعت انداخت. باید زودتر برمیگشت وگرنه برای خرید دیر میکرد. دوباره داخل راهرو به راه افتاد. ویلا از کنار گلخانهی وسیع عبور میکرد و درهای اتاقها به ردیف روبروی گلخانه قرار داشتند و بکهیون نمیدونست چرا خونه ی یک فرد تنها باید اونقدر بزرگ باشه. در سومین اتاق، باز بود. بکهیون وارد شد. یک قفسهی بزرگ کتاب، و میز تحریر وسیع. خانم ایم پشت به بکهیون خم شدهبود و به وضوح درحال نوشتن بود.
- امیدوارم برات عالی پیش بره بکهیون.
- حتما همینطوره.
و همینطور میبود. تا الان که عالی پیش رفتهبود. بکهیون هیچ تردیدی نداشت. اومدهبود تا کاری رو انجام بده، و انجام میداد. پشت سر ایم ایستاد و نفسی کشید. و نهایتا کمربند پالتو رو از مقابل گردن زن رد کرد و به عقب کشید. محکم.
- بکهیون... بکهیون!
خانم دکتر به تقلا افتادهبود. تلاش میکرد خودش رو عقب بکشه. بی فایده بود. بکهیون دستها و بازوهای قدرتمندی داشت. دو انتهای کمربند رو به صورت ضربدری از دو طرف میکشید و در تلاش بود تعادلش رو حفظ کنه، و نمیدونست چقدر طول میکشه. خونسرد بود. مدتها به این مسئله فکر کردهبود. هر لحظه، هر زمانی که توی زندان فرصتی برای فکر کردن پیدا میکرد.
- دکتر ایم... شما احیانا نباید برای محافظت از بیمارها سوگند خوردهباشید؟ چرا بعد از اینکه به کانون رفتم من رو مثل موش آزمایشگاهیِ مردهی احمقی دور انداختید؟ فقط برای مطالعه روی اختلال خشم انفجاری متناوب، بهدردبخور بودم؟ بعد از اون دیگه اهمیتی نداشت توی چه گهی غرق میشم؟
زن به خسخس افتادهبود و بکهیون کمابیش راضی بود که مجبور نیست چهرهاش رو ببینه.
- وقتی تحقیقاتتون رو ثبت کردید دیگه فرقی نمیکرد برای بیون بکهیون چه اتفاقی افتاده. خانم عزیز. بسیار ناراحتم که بازنشست شدید و این اقدام من نتونسته متوقفکنندهی دقیقی برای تمام کارهای غیرمسئولانهی شما باشه. اما در هرحال... آدمها باید تاوان رو بپردازن. اینطور نیست؟
صدای خسخس رو نمیشنید. و صدای دندانقروچه و دهان کف کرده. بدن سنگین خانم ایم روی زمین افتاد و بکهیون فورا یک قدم عقب رفت و به جسم مقابلش خیره شد. دهان خیس و چشمهای باز و بهتزده. بکهیون به آرامی از روی جسد رد شد و توصیهنامهی نیمهکاره روی میز رو برداشت و مچالهش کرد، و توی جیبش فرو برد.
- ممنون بابت ارکیده و مکگریفین
از اتاق بیرون رفت و پالتوش رو برداشت تا دوباره به تن کنه، بعد از اینکه کمربند رو دوباره جایگذاری کرد. دستهاش دوباره به لرز افتادهبود. گلدانها رو بغل کرد و صاف ایستاد. نزدیک به بیست دقیقه طول کشیده بود. هنوز میتونست به خریدِ لباس، به موقع برسه.
از ویلا خارج شد. خیابان سراشیبی بود و برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس باید دوباره پیاده روی میکرد، اما اهمیتی نداشت. هم غروب بود و هم بوی برگها رو احساس میکرد و هم بابت چیزی اضطراب نداشت. همهچیز تحت کنترل بود. گلدانها رو به خونه میبرد، به لیا زنگ میزد تا یک قرار توی مرکز خرید بذاره، و با ماشینش به محل کار چانیول میرفت. برنامهاش رو مرور کرد. رضایت داشت.
وقتی به خونه رسید کمی ذوقزده بود. رنگ آسمان از نارنجی به آبیِ تیره متمایل میشد و هال با نور روشنایی معابر، رنگ گرفتهبود. مکگریفین جونیور و ارکیده و لیوان یاس رو در یک ردیف، لبهی پنجره گذاشت و روی برگهاشون کمی آب اسپری کرد، و بعد کاغذهاش رو در آورد. ایم یونا اونجا بود. درست زیر کیونگسو. درِ رواننویس قرمز اکلیلی رو باز کرد و توی مربع مقابل اسمش تیک زد، و کاغذها رو سرِ جای قبل برگردوند. امشب میتونست راحت بخوابه.
لباسهاش رو برای خرید عوض کرد. مدتی میشد که رانندگی نکردهبود. لیا ازش خواستهبود یک دوست یا همکار برای مشورت توی خرید کت و شلوار همراهش بیاره و بکهیون کسی رو بهجز چانیول نداشت. میدونست که ابتدای شب تعطیل میکنه. درست توی پارکینگ گیرش انداخت.
- هی! پارک چانیول.
مرد نزدیک ماشینش متوقف شد و به سمتش چرخید. برخلاف همیشه صداش نکرد. ذوقزده و عادی نبود. بکهیون کمی نگران شد.
- هی؟
- سلام.
- حالت خوبه؟
درحالی که دو دستش رو توی جیب های کت جینِ کوتاهش فرو بردهبود، سوال کرد. مرد خسته و سردرگم بود.
- آه، بکهیون. راستش اتفاقی افتاده.
قلبش تند میتپید.
- چی شده؟
- کیونگسو رو به یاد میاری؟
- کیونگسو؟
چانیول به در ماشینش تکیه داد. به وضوح صحبت کردن کمی براش سخت بود. هرچند که گوش دادن بهش هم برای بکهیون سخت بود. دستهاش توی جیبها مشت شد.
- اونی که با هم کلکل میکردین.
- خب..؟
- جسدش رو پیدا کردن. فقط جسدش رو ناگهانی پیدا کردن.
- مرده؟!
- به قتل رسیده.
دست بکهیون ناخوداگاه بالا پرید و جلوی دهانِ باز شدهاش رو گرفت. صداش به لرزش افتادهبود: یا مسیح! شما چطور فهمیدید؟
- رانندهی سرویسهای موسسه...
- مگه هنوز توی اون موسسهی کثافت زندگی میکرد؟!
چانیول دو دستش رو به صورتش کشید. لحنش درمانده و بیچاره بود: چهمیدونم. کار میکرد. حمالی میکرد. جسدش رو توی ماشینش پیدا کردن.
- کِی؟ امروز؟
- چند ساعت پیش. جیون بهم زنگ زد. توی ادارهی پلیس بود. همهی پرسنل رو بردن.
دو طرف لبهای بکهیون به پایین کشیدهشدهبود، انگار آماده بود که گریه کنه: من... متاسفم...
- نه. نه چیزی نیست که تو متاسف باشی. ببخشید که حالت رو بد کردم. وقتی اومدی دیدم خیلی سرحال هستی. چیزی شده؟
فراموش کردهبود. مراسم خرید لباس رو فراموش کردهبود... اشکالی نداشت. بکهیون عقب عقب رفت و فورا سرش رو به چپ و راست حرکت داد: نه، هیچی...
- بهم بگو بکهیون
- نه... بعدا میگم. هیچی نیست. برگرد خونه و استراحت کن. یا نمیدونم. باید به خانم جیون دلداری بدی.
چانیول مدتی بهش خیره شد. بکهیون میدونست که فهمیده راست نمیگه و نمیخواد چانیول به خونهاش بره. با اینحال بهش نیاز داشت و حق هم داشت. بالاخره آهی کشید و حرف زد: ممنونم.
بکهیون لبخند کمرنگ و ناامیدی زد: هرچی که راجع به کیونگسو فهمیدی به منم بگو.
- این کار رو می کنم. میخوای برسونمت؟
- ماشینم رو آوردم. برو خونه. نگران نباش.
چانیول در ماشینش رو باز کرده بود. لبهاش رو روی هم فشرد و سری تکون داد، و پشت فرمان نشست. بکهیون یک دستش رو از جیبش درآورد تا براش دست تکون بده. ماشین از پارکینگ مجتمع خارج شد درحالی که بکهیون هنوز اون جا ایستادهبود و نفسهای خشمگینش با سر و صدا خارج میشد. مردهبود اما هنوز میتونست گند بزنه. نمیخواست قرار خرید رو از دست بده. تا اخرین لحظات امیدوار بود چانیول باهاش بیاد، و حالا از دستش دادهبود.
- لعنتی!
- چیزی گفتی؟
بچه به سمتش پچپچ کرد و بکهیون بهش خیره شد. توی پارکینگ نبود. توی خونه بود، و بچهی شش- هفت ساله نگاهش میکرد. بکهیون فورا نگاه رو شناخت. دندانهاش رو روی هم فشرد.
- پدرت هنوز نیومده ها؟
بچه حرف نزد. اصلا هیچ ایدهای داشت که پدر کوفتیش چه کسی هست؟ بکهیون به سمت اتاق مادر هل ش داد: برو از مامانت بپرس کجاست. همین الان برو.
وادارش کرد. عادلانه نبود. نمی خواست خودش مادر رو ببینه اما صدای عصبی و لرزانش رو میشنید. بوی دود سیگار خفهاش میکرد و میشنید که مادر میگفت بابات رفته در خودش بذاره. خوشایند نبود که بچهی شش سالهای چنین چیزی رو بشنوه اما چه کسی اهمیتی میداد؟ مادر اصلا به تخمش میگرفت؟ یا پدر؟ اصلا چه بهتر که میفهمید. بهتر بود که از همین الان یاد میگرفت از چه افرادی باید متنفر باشه و چقدر باید متنفر باشه. بچه بهتزده از اتاق بیرون برگشت و بکهیون گردنش رو کج کرد. چشمهاش پر از اشک بود و بکهیون از دیدن این نشانههای ضعف حالش به هم میخورد. بچه عقبعقب رفت. به طرز کودکانهای بغض کردهبود، درست مثل همهی بچههای شش ساله. یک ثانیه بعد توی اتاقش دوید و در رو با سر و صدا کوبید. صدا به طرز غیرعادیای بلند بود- انگار که امواج صوت به شکل فیزیکی پشت گردنش کوبیده شدهباشه. به جلو سکندری خورد اما قبل از اینکه پخشِ زمین بشه خیلی زود تعادلش رو حفظ کرد، و متوجه شد خانم سالخوردهای حین باز کردنِ در ماشینش، چپچپ نگاهش میکنه.
YOU ARE READING
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...