بیست و چهار: مادام کندی

263 91 8
                                    


قبل از اینکه هیچ کار دیگه‌ای انجام بده فقط قوطی‌های نوشابه رو دور انداخته‌بود. هنوز لباس‌های نا-راحتِ جین رو به تن داشت و تکیه داده به اپن، نفس‌نفس می‌زد. نمی‌دونست قراره چطور پیش بره. آیا در نهایت پلیس به سراغش می‌اومد؟ هیچکس نمی‌تونست چیزی رو ثابت کنه. بکهیون از این بابت مطمئن بود. خودش رو با خستگی به گلدان‌ها رسوند و برگ‌های پهن رو نوازش کرد. نمی‌خواست امشب تنها بمونه. اصلا ایده‌ی خوبی نبود. و نمی‌خواست دوباره قرص خواب بخوره. کاش می‌تونست قرار ملاقات بعدی با جیون رو تنظیم بکنه اما تمام برنامه‌هاش بگا رفته‌بودند، و هنوز مجبور بود به مرکز خرید بره تا یک دست کت و شلوار کوفتی برای مراسم ازدواجش خریداری بکنه.‌ هنوز مجبور بود شام بخوره و بخوابه و برای مراسم و زندگی بیدار شه. دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و به بیرون زل زد. خیابان اصلی حالا شلوغ بود و بکهیون از دیدن این‌همه آدم احساس خستگی می‌کرد. از زنده بودن احساس خستگی می‌کرد.

به سختی خودش رو راضی کرد تا از جا بلند بشه و یک تکه بیسکوییت توی دهانش بذاره قبل از اینکه غش بکنه، و بعد به یاد آورد که مرخصی‌ش به پایان رسیده‌بوده و هنوز سراغ محل کارش نرفته. آیا اخراجش کرده‌بودند؟ بکهیون بهشون حق می‌داد اما بعد از پایان ماه عسل به شغل و کار احتیاج داشت. شاید بهتر بود یک زنگ به رئیسش بزنه. روی کاغذ یادداشت کرد و بعد کاغذ رو روی گوشیِ تلفن چسبوند و خمیازه‌ای کشید. دیگه نمی‌تونست بیشتر از این کش‌اش بده. باید به مرکز خرید می‌رفت.

ترافیک روان بود و بکهیون رضایت داشت که باید کند رانندگی کنه. برای رانندگیِ سریع تمرکز نداشت. ترافیک بهش کمک می‌کرد افکار و حواسش رو جمع کنه و پیش بره. جاده پر از چراغ بود. چراغ‌ها فروشگاه‌ها، ماشین‌ها، راهنمایی، روشنایی معابر. و همگی توی چشم بکهیون مخلوط و چند برابر می‌شدند، انگار که توی یک رویا باشه. وقتی بالاخره توی پارکینگ مرکز خرید متوقف شد و از ماشین بیرون رفت، سرگیجه گرفته‌بود.

- سلام پسر خوشگله.

لیا اون‌جا بود. درست مقابل ورودیِ مرکز خرید، و بهش لبخند بزرگی می‌زد. بکهیون لحظه‌ای ایستاد و بابت جلیقه‌ی ریش‌ریش و جین گشادِ دختر اخم کرد.

- هر روز بیشتر از قبل شبیه هیپی‌ها میشی.

- تو میخوای من رو محدود کنی؟!

- تا وقتی بهم ایدز ندی با هیپی شدنت مشکلی ندارم.

- آه! مزخرف نگو. بیا اینجا ببینمت. چشم هات قرمز شده. حالت خوبه؟

لیا دستش رو نوازش‌وار روی کتف‌های بکهیون کشید و به جلو هدایتش کرد. مرکز خرید روشن و شلوغ و پر از آدم‌ها بود و همه‌چیز استرس کمرنگی رو به زیر پوست بکهیون تزریق می‌کرد. تلاش کرد تا آخرین حد ممکن به لیا نزدیک باشه.

- برای خونه‌مون گلدون‌های زیاد میخریم؟

- معلومه که می‌خریم عزیزم! آه... خیلی کار داریم. هم تو باید لباس بخری و هم من.

- از لباس مراسم ازدواج متنفرم.

لیا محکم بازوی بکهیون رو نگهش داشته‌بود و بکهیون خوشش می‌اومد. دختر بدون اینکه بهش نگاه کنه دهن‌کجی کرد و بخشی از موهای صورتی‌رنگش توی پیشانی‌ش ریخت: فکر کن یک لباس پف‌پفی خجالت‌آور تنت بکنی و کت و شلواری که پدر جدت هم عینا همون رو می پوشیده.

- و کفش پاشنه بلند!

لیا وحشت‌زده نگاهش کرد: پاشنه‌بلند نمیخوام. خودم کفش دارم. یکی از همون‌ها رو پام می‌کنم.

- تا اون‌جایی که من میدونم تنها کفش‌هایی که تو داری کتونی و بوت‌های لژداره لیا.

دختر بهش چشمک زد و بازوش رو رها کرد تا جلوجلو به سمت فروشگاه لباس‌های رسمی مردانه بره: دقیقا همین‌طوره.

بکهیون نمی‌خواست مدت زیادی توی فروشگاه لباس‌های رسمی بمونه. دیدن اون همه پارچه‌ی شق و رق با رنگ های تیره بهش احساس خفگی می‌داد. واقعا مجبور بود کت و شلوار برای مراسم تنش بکنه؟ نمی شد این کت، برای مثال، جین باشه؟ لیا هم به اندازه‌ی خودش سرگردان و معذب بود. بکهیون سراغ رگال‌های قیمت متوسط رفت تا عادی‌ترین چیز ممکن رو انتخاب کنه. اگر چانیول بود کمکش می‌کرد و مجبور نبود به تنهایی با لیا جایی بایسته که هیچ سررشته‌ای ازش نداره. زیرلب به کیونگسو فحش داد و سایز خودش رو از رگال بیرون کشید.

- فقط پرو می‌کنم و اگه خوب بود میخریمش و میریم. باشه؟

- حتما.

- کراواتم رو تو انتخاب کن.

دختر لبخند بزرگی بهش تحویل داد و بکهیون به سمت اتاق‌های به هم چسبیده‌ی پرو رفت. کمی از اینکه به تنهایی توی اون مکان تنگ وارد بشه وحشت داشت. قبلا به ندرت مجبور می‌شد چیزی رو پرو کنه. اما وقتی که لباس‌ها رو پوشید و توی آینه به خودش نگاه کرد، از تصویری که می‌دید خوشش اومد. دکمه‌ی کت رو نبسته بود، یقه‌ی پیراهنش تا نیمه باز بود و موهای روشن و شلخته‌اش اطراف سر و گردنش رو می‌پوشوند. باعث می‌شد به کاراکترهای ژاپنی فکر کنه. یک ملکه‌ی کاراکتر ژاپنی. توی آینه به سمت خودش خم شد و بعد چشمک زد.

- مناسب بود. وقت تلف نکنیم.

بکهیون با لباس‌ها روی بازوش، به سمت لیا برگشت که جعبه‌ی کراوات رو توی دستش داشت.

- ببین چی برات خریدم!

کراوات عادی‌ای با طرح‌ لوزی‌های موج‌دار و نامنظم بود. بکهیون کمی بیشتر دقت کرد. لوزی‌ها درواقع ماهی بودند، با چشم‌های وق‌زده.

- مردم‌آزار!

- باید بریم طبقه‌ی بالا تا لباس پف‌پفی بخرم.

لیا بازوی بکهیون رو به طرف صندوق کشید. بکهیون احساس کلافگی می‌کرد. ذهنش یک لحظه هم آرام و قرار نداشت و مدام موقعیت رو یک بار هم با چانیول متصور می‌شد. گور بابای چانیول. اصلا خودش زشت‌ترین سلیقه‌ی جهان برای لباس‌ها رو داشت. مهم نبود که نیومده. گور باباش. کیف پولش رو به لیا داد و زودتر بیرون رفت. نمی‌تونست مکان رو تحمل کنه.

- بکهیون!

انتظار نداشت که یک نفر توی مرکز خرید صداش بزنه. حداقل انتظار نداشت یک مرد صداش بزنه. چانیول از فاصله‌ی زیادی به سمتش قدم‌های بلند برمی‌داشت و بکهیون مجبور شد چندبار پلک بزنه تا مطمئن بشه که واقعا اون‌جاست.

- تو اینجا چیکار می‌کنی؟

- برای خرید لباست خیلی دیر کردم؟!

بکهیون دهانش رو باز کرد اما جواب نداد. چرا اومده‌بود؟ چرا اجازه نمی‌داد بکهیون برای خودش منفی‌بافی کنه و فحش بده و نفرت بورزه؟ لیا با کاور بزرگ کت و شلوار توی دستش، کنارش ایستاد. لبخند می‌زد اما کمی متعجب بود: سلام؟!

قبل از اینکه بکهیون چیزی بگه، چانیول پیش‌دستی کرد.

- خانم لیا من همون دوست بکهیون هستم که برای خرید قول داده‌بودم!

- اوه! عالیه، خیلی عالیه. اما یکم زمانبندی...؟

لیا حینی که کمی به یک طرف خم شده‌بود، با چشم‌های ریز شده و لحن دوستانه گفت. چانیول نفس‌نفس می‌زد. آیا همه‌ی مسیرش رو این‌طور قدم‌های بلند سریع برداشته‌بود؟

- میدونم، خجالت آوره. متاسفم. جدی میگم. حالا چیکار میتونم بکنم؟

بکهیون به دختر نگاه کرد. احساس بهتری داشت. شانه بالا انداخت و متوجه شد لیا خنده‌اش گرفته: خب ما هنوز لباس عروس رو نخریدیم.

- می‌تونم براتون حمل کنم.

چانیول با اعتماد به نفس گفت و کاور رو گرفت. چرا این کار رو می‌کرد؟ بکهیون کم کم داشت از میزان اهمیت و توجه معذب می‌شد.

- چانیول... من خریدم رو انجام دادم. باید بری خونه.

- خب. حالا میبینی که اینجام و از خونه فاصله‌ی زیادی دارم.

- آه خدایا! خوشم نمیاد که برنامه‌ی غیرمنتظره برام ایجاد می‌کنی. برو خونه.

چانیول یک قدم عقب رفت. شانه‌هاش کمی آویزان شده بود و بکهیون پشیمان نبود. لیا کمرش رو نوازش کرد و بعد وادارش کرد بهش نگاه بکنه. زمزمه‌وار صحبت می‌کرد.

- عسلم حالت خوبه؟

- تو میدونی من خوشم نمیاد کسی کار غیرقابل‌پیش‌بینی انجام بده... عصبی میشم...

- میدونم. حق داری. هیچ اشکالی نداره. اما بذار دوستت بمونه خب؟ اون برای تو اینجاست. مینا و داهی به زودی می‌رسن، برای خرید لباس عروس. این‌جوری وقتی پیش اونا هستم نگرانت نیستم. خب؟

- اما تنها-

- تنها نیستم. دخترها اونجان. تو ام دور و بر فروشگاه پرسه بزن، چون هر لباسی که پوشیدم باید نظر بدی.

بکهیون لبخند زد: حتما.

- یک فروشگاه کوچیک لباس مبدل اون‌جاست. برای هالووینت میتونی یه نگاه بهش بندازی.

لیا صورتش رو نوازش کرد و بعد از مچ دستش یک کش سر بیرون آورد و موهای بکهیون رو پشت سرش با دقت بست.

- مراقب خودت هستی دیگه؟

- برو پیش دوستات عزیزم.

- فروشگاه طبقه‌ی بالاست.

لیا عقب‌عقب رفت و بکهیون سرش رو به نشانه‌ی تایید تکون داد: متوجه شدم.

دختر چرخید. زلم زیمبوهایی که به خودش آویزان کرده‌بود سر و صدا می‌کرد و بکهیون از سر و صداهاش خوشش می‌اومد. کنار لیا هیچ‌چیز ساکت و ترسناکی وجود نداشت. نفسش رو به بیرون رها کرد و بالاخره به طرف چانیول برگشت که کاور توی دست، نگاهش می‌کرد.

- خب؟ حالا میتونیم بریم؟

- کجا بریم؟

- سیب‌زمینی سرخ‌کرده بخوریم.

بکهیون حینی که اخم کرده‌بود خنده‌اش گرفت.

- من فکر می‌کردم حالت بد شده و خواستم بری و استراحت کنی!

- حین استراحت اجازه ندارم چیزی بخورم؟!

- انقدر کسشر نباف.

بکهیون به آرامی کنار مرد به راه افتاد. اولین‌بار بود که باهاش توی فضای عمومی ملاقات می‌کرد.

- راجع به کیونگسو...؟

ادامه نداد و در عوض به چانیول نگاه کرد. مرد نگاهش نمی‌کرد. چشم‌هاش عادی و به جلو بود.

- یک نتیجه‌ی سریع بهمون دادن. این اتفاق بین سه تا پنج روز پیش افتاده... ماشین از ساختمان فاصله داشته. بچه ها همیشه داخل موسسه سوار و پیاده میشن، وگرنه خیلی زودتر پیدا می‌شد. نهایتا راننده اتوبوس چون بابت حرکت نکردن ماشین مشکوک شده بود، سراغش رفت.

- و؟

- آره، همین‌ها. آلت قتل هم توی ماشین بوده. یک آچار بزرگ. توی صورتش کوبیده شده و جلوی مغزش رو له کرده.

بکهیون ترسیده‌بود. نوک انگشت‌های یخ زده‌اش رو به دست چانیول رسوند و مرد فورا محکم نگهشون داشت. حالا بالاخره نگاهش می‌کرد. بکهیون مجبور شد برای دیدنش سرش رو بالا نگه داره. چشم‌هاش پر از اشک شده بود. پشیمان نبود... چرا باید این کار رو می‌کرد؟ چرا باید این‌طور می‌شد؟ وقتی از زبان فردی دیگه‌ای می شنیدش ترسناک به‌نظر می‌رسید و حالش رو به هم می‌زد. کمی فکر کرد. از چانیول متنفر بود.

- چرا یک نفر باید این‌کار رو بکنه؟

- نمی‌دونم. هیچکس نمی‌دونه.

نتونست به قدم زدن ادامه بده. فقط ایستاد و چانیول هم مجبور شد متوقف بشه. هنوز دستش رو گرفته‌بود و گهگاهی می‌فشرد.

- میخوای برگردی خونه؟

- باید به لیا کمک کنم لباس بخره...

- مطمئنی؟

- باید بهش کمک کنیم.

- پس بیا بریم بالا.

چانیول با ملایمت  شانه‌هاش رو گرفت و به جلو هل‌ش داد. بکهیون دوباره به سمت پله‌های شلوغ راه افتاد. اشکالی نداشت. تقصیری نداشت. مجبور شده‌بود. باید به نحوی خودش رو خلاص می‌کرد... تقصیری نداشت. به آرامی پشت سر چانیول از پله‌های زیاد بالا رفت. فروشگاه لباس شب وسیع بود و بکهیون نمی‌تونست لیا و دوست‌هاش رو لابه‌لای مانکن‌هایی با لباس پف‌پفی و پولکی پیدا بکنه. چشم گردوند و نگاهش به فروشگاه کوچک لباس مبدل افتاد. چانیول نگاهش می‌کرد.

- میخوای بریم اونجا؟

بکهیون بهش لبخند زد و دستش رو کشید.

- تصمیم گرفتی برای هالووین چیکار کنی؟

- فکر نکنم برنامه‌ی خاصی باشه. اوضاع جیون فعلا خوب نیست.

- الان کجاست؟

- به خونه‌ی پدر و مادرش رفت.

چانیول کوتاه گفت و فورا بحث رو منحرف کرد: تو چه تصمیمی داری؟

- نمی‌دونم. شاید یک کلاه بلند قدیمی پیدا کنم.

بکهیون وارد فروشگاه شد. دیدنِ جمجمه‌های نئونی، کلاه‌های جادوگری و دندان‌های خون‌آشام خوشحالش می‌کرد. یکی از لایت‌سیبرهای پلاستیکی توی سطل بزرگی رو بیرون کشید و بی‌هوا به طرف چانیول برگشت و فورا متوجه شد که مرد حمله‌ی ناگهانی‌ش رو با یک چنگکِ دستیِ کاپیتان هوک توی دستش، مهار کرده.

- هیچ شانسی نداری. الان ذوبت می‌کنم.

چانیول با ناراحتی چنگک رو پایین آورد: اون نمیتونه ذوب کنه. توی هیچ‌چیز اطلاعات نداری!

- به‌جای توجیه کردن شکست رو بپذیر مردکِ یک چشم.

- کاپیتان هوک یک پا بود نه یک چشم...

بکهیون چشم‌غره رفت و لایت‌سیبر رو توی سطل انداخت: وقتی بزرگ‌ترین مهمونی هالووین جهان رو گرفتم یادم می‌مونه تو رو دعوت نکنم.

چرخید تا کلاه‌ها رو پیدا کنه. از کلاه‌های جادوگری خوشش می‌اومد. از اینکه باید کلاه بلند لبه‌پهن پیدا می‌کرد زیاد رضایت نداشت. با این‌حال پیداش کرد. قهوه‌ای رنگ و کمابیش کهنه بود، با یک ربان دورش. کلاه رو با احتیاط برداشت و بهش خیره شد. به طرز عجیبی آشنا به‌نظر می‌رسید. انگار که قبلا استفاده‌اش کرده‌بود. آب دهانش رو قورت داد و از کلاه‌ها فاصله گرفت. فقط پولش رو می‌پرداخت و بیرون می‌رفت- اما در میانه‌ی راه یک کلاه‌گیس با موهای فرخورده‌ی قرمز هم برداشت. نگاهی به چانیول انداخت. حواسش نبود. کلاه گیس رو توی کلاه پنهان کرد و خودش رو به صندوق رسوند.

- خرید کردی؟

بکهیون فورا خریدها رو توی پاکت چپوند. کمی هل شده‌بود. پاکت رو زیر دستش نگه داشت.

- آره. تو چیزی نمیخواستی هوکِ بازنده؟

- برای سال آینده سر اینکه جدای به کاپیتان هوک می‌بازه شرط می‌بندم.

- جدای چیه؟

- خجالت‌آوره!

بکهیون درحالی که می‌خندید از فروشگاه خارج شد. باید به لیا کمک می‌کرد تا لباسش رو انتخاب کنه. دوست‌هاش اونجا بودند و بکهیون ازشون خوشش می‌اومد. از آدم‌های سرزنده و جیغ‌جیغو که باعث می‌شدند هیچ‌وقت سکوت حاکم نباشه. بکهیون کمابیش از سکوت وحشت داشت. وقتی یک نفر کنارش جیغ می‌زد می‌تونست لااقل به اون توجه کنه. در سکوت فقط ذهن خودش وجود داشت. دخترها همزمان صحبت می‌کردند تا بهش بفهمونن لیا بین دو لباس مردده و بکهیون رو به طرف اتاق‌های پرو می‌بردند. تلاش کرد سرش رو برگردونه و برای چانیول دست تکون داد و یک ثانیه قلبش از منظره‌ی پشت سرش فشرده‌شد. پارک چانیولی که کاور کت و شلوارش رو نگه داشته‌بود و لبخند می‌زد. حواسش رو جمعِ لیا کرد. توی اتاق ایستاده‌بود. لباس عروس کمی براش گشاد بود و یقه‌اش پایین‌تر از حالت عادی قرار گرفته‌بود. و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسید. بکهیون یک طرف صورتش رو به چارچوب در چسبوند.

- عادلانه نیست. لباس تو خیلی هیجان‌انگیزتره.

- میخوای جابه‌جا کنیم؟!

لیا لپش رو کشید و دوباره عقب رفت و دست‌هاش رو باز کرد. تتوی کمرنگ شده‌ی بازوش و موهای صورتی‌ش و لباس پف‌پفی. بکهیون نمی‌تونست برای زندگی کردن باهاش صبر کنه.

- کامل دقت کن. حالا بعدی رو می‌پوشم. بعد باید انتخاب کنی.

بکهیون سر تکون داد و از در فاصله گرفت تا دختر فضای کافی داشته‌باشه. به لباس عوض کردنش نگاه می‌کرد. خوشحال بود. از دومین لباس خوشش نیومد. لباس اول با یقه‌ی نامتعارفش بیشتر سرحالش می‌کرد. لیا با دخترها به جشن مجردیِ خودش می‌رفت و بکهیون می‌دونست توی اتاقی پشت سرش صحبت می‌کنند. دلش می‌خواست بهشون بپیونده. به غیبت‌ها. توی نوجوانی به‌نظرش احمقانه می‌اومد و حالا فقط می‌خواست بهشون بپیونده، اما در نهایت بیرون از مرکز خرید کنار چانیول راه می‌رفت.

- هی، میخوای یه‌چیزی رو ببینی؟

- چی؟

- خونه‌ی آینده‌ام.

- جدی میگی؟

- باید چیزی رو از اون‌جا بردارم. میخوام برم. میتونی همرام بیای... اگه دلت بخواد.

همزمان با حرف زدن در عقب ماشینش رو باز کرد و به چانیول نگاه کرد که حین جا دادن لباس‌ها، ذوق‌زده شده‌بود: خوشحال میشم.

بکهیون از اینکه با چانیول به منزل لیلی می‌‌رفت خوشحال بود. یادش نمی‌اومد که آخرین بار کِی ساختمان رو توی تاریکی دیده. اصلا چه احساسی داشت؟ چیزهای محوی توی ذهنش بود که نمی‌خواست بهشون بها بده. حالا فقط پشت فرمان نشسته بود و رانندگی می‌کرد. باید از مرکز شهر دور می‌شد تا به بزرگراه برسه و وارد جاده‌ی حاشیه‌ی شهر بشه و سپس مسیر انحرافی‌ای که به روستا می‌رسید. با چانیول حرف می‌زد و خونسرد ماشین رو هدایت می‌کرد اما بدنش به آرامی می‌لرزید. یک نوع نوستالژی تلخ و ناخواسته از رفتنش به روستا با ماشین توی تاریکی، درگیرش می‌کرد اما ذهنش روی موضوع ثابت نمی‌موند چون چانیول مدام با صحبت‌ کردنش حواسش رو برمی‌گردوند.

- زیاد عادی نیست که یک روستا نزدیک شهر این‌طور بکر باشه.

- خیلی هم بکر نیست. ساختمون سازی‌های اول جاده رو ندیدی؟

بکهیون توی جاده‌ی خاکی رانندگی می‌کرد. شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین کمی پایین بود و از بیرون صدای پرنده‌های شب‌رو و سگ‌ها رو می‌شنید. سرعتش پایین بود. احساس بدی نداشت. به مرور از تجربه‌ای توی این مکان با چانیول لذت می‌برد.

- پس واقعا تصمیم داری توی روستا زندگی بکنی، آره؟

- من... از اون خونه خوشم میاد. لیا هم عاشقش شده. بعید می‌دونم با این طرح توسعه‌ی شهرکی تا ده سال آینده اینجا همچنان روستا باقی بمونه. اما زیاد هم بد نیست.

ماشین از بین ساختمان های کوتاه و درخت‌ها حرکت می‌کرد. جاده با چراغ‌های بزرگ روشن می شد. همه‌جا ساکت بود. بکهیون خنده‌اش گرفت: اهالی اینجا قبل از ساعت نه جوری محو میشن که انگار دهاتِ مرده‌هاست.

درست مقابل ساختمان پارک کرد و خیلی زود پیاده شد. ساختمان مقابلش خسته و عادی به‌نظر می‌رسید. هیچ چراغ بزرگی اون‌جا نبود. فقط توی تاریکی فرو رفته‌بود. چانیول کنارش ایستاد و بالاخره درحالی که دست‌هاش رو به کمرش می‌زد، به حرف اومد: میدونی چیه، فکر کنم هرچه زودتر باید چندتا چراغ برای اینجا جفت و جور کنی.

بکهیون خندید و جیبش رو لمس کرد، و جلو رفت. از روی پرچین‌های شکسته رد شد و کلیدها رو بیرون آورد. چانیول پشت سرش می‌اومد.

- ببینم این خاک حاصلخیزه نه؟

- یک زمین کشاورزیِ کوچیکه.

در با صدای خفیفی باز شد و بکهیون به داخل پا گذاشت. نفس حبس شده بود. قبل از اینکه تاریکیِ وهم‌آور روحش رو توی خودش ببلعه، لامپ رو روشن کرد. بلافاصله ترکیب نورهای زرد و سفید هال رو در بر گرفت و بکهیون ناخودآگاه لبخند بزرگی زد. مثل اینکه مهندس‌های برقِ پدر کارشون رو به خوبی انجام داده‌بودند. قدم دیگه‌ای به جلو گذاشت. کاغذ دیواری‌ها تمیز شده بودند و کف صیقل خورده‌بود. باورش نمی‌شد. بابا اصلا بهش نگفته بود که خونه آماده شده.

- اه یا مسیح!

بکهیون هیجان‌زده به سمت مرد برگشت: خیلی خوشگل نیست؟

- البته که هست. بهت حق میدم که دوستش داشتی. این رو چه کسی ساخته؟!

- یک مهندس اروپایی. تقریبا پنجاه سال پیش. به مادربزرگم ارث رسیده بود... و حالا من.

بکهیون به آشپزخانه نگاهی انداخت. ایده‌ی اپن و وسیع‌سازی هنوز عملی نشده بود با این‌حال شیرالات و کابینت‌ها تعویض شده‌بودند. کاش فقط می‌تونست هرچه سریع‌تر لیا رو به اینجا بیاره. باید وسایلشون رو می‌آوردند. نمی‌تونست هیجانش رو کنترل کنه. دستش رو به کاشی‌های تمیز شده‌ی قدیمی کشید و چانیول پشت سرش ظاهر شد: چهل سال پیش کابینت وجود داشته؟!

- نکنه خیال کردی مردم ظرف‌هاشون رو توی بقچه می‌پیچیدن؟

- آشپزخونه‌ی قشنگیه.

- قبلا رو ندیدی. هر گوشه‌ش یک کسشری آویزون بود. دسته دسته سیر آویزون می‌کرد انگار قراره حمله‌ی کنت دراکولا رو دفع کنه.

چانیول حینی که باهاش از آشپزخانه خارج می‌شد خندید و بکهیون به زیر پنجره‌ی ترمیم شده اشاره کرد: یک مبل اون‌جا داشت که همیشه شیرکاکائو اون‌جا می‌خوردیم. لیلی باعث شد کاکائو دوست داشته‌باشم. مامان بعدها زیاد با کاکائو راحت نبود.

بکهیون گفت و به شیردارچین‌ها فکر کرد. شیرکاکائوی قلابی.

- میشه بالا رو هم ببینم؟!

- اوه، البته.

بکهیون اجازه داد مرد جلوتر از پله ها بالا بره و خودش پشت سرش حرکت کرد. اتاق‌ها رو نشون می‌داد و راجع به سابقه‌شون حرف می‌زد و اولین باری بود که صحبت راجع بهش تا سر حد مرگ تحت فشار قرارش نمی‌داد.

- اینجا اتاق لیلی ماما بود. اون سمت هم اتاق مادر. اما من و مامان توی اتاق سوم اقامت داشتیم. به دلایلی مامانم دلش نمی‌خواست به اتاق نوجوونی‌ش بگرده.

نوجوانیِ کوفتی.

- پدرت چطور؟

- اون وقتی که سه چهار سالم بود ما رو ترک کرد و دفعه‌ی بعدی که دیدمش ده سالم بود.

راهرو به پایان رسیده‌بود. بکهیون چرخید و دو دستش رو به کمرش زد و درحالی که به سختی حالت ثابت چهره‌اش رو حفظ می‌کرد، به چانیول خیره شد.

The Mad HatterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora