چهارده: دندان‌قروچه

431 134 54
                                    

[۱۹۹۱]

نگاهش در حرکت بود. روی یک تصویر ثابت متمرکز نمی‌شد و بارها بین همه‌ی چیزهای تکرار می‌چرخید. اتاقی با ابعاد سه متر در چهار متر، صندلی‌ها، پنکه روی سقف که می‌چرخید و باد نه چندان خنک رو پخش می‌کرد و میز چوبی و کفش‌های خودش که به لبه‌ی میز تکیه داده بود. خط‌های روی میز، فرورفتگی‌ها. مثل جای یک خودکار نوک تیز. گلدان گوشه‌ی اتاق و یک میز نو تر، و یک زن و موهایی که به عقب پف کرده‌بود و چتری‌های ژل زده‌ی مرتب داشت. تلفن نارنجی رنگ، تقویمی که نمی‌تونست نوشته‌هاش رو بخونه و پنجره‌ی بازِ طبقه‌ی چهارم و سر و صدای جاده و خیابان و ماشین ها.

- نوبت شما ست، آقا.

زن با چتری‌های سفت و محکم بهش لبخند می‌زد و رژلب براق صورتی رنگش زیر نور زرد رنگ لامپ می‌درخشید. از جا بلند شد و بند کیف‌ش رو روی شانه مرتب کرد و لبخند کمرنگی در جواب زد و به سمت در باریک رفت. مشتاق بود بدونه آیا اون اتاق بزرگ‌تره یا نه. تهویه‌ی بهتری داره؟ آیا دیوارهاش نخودی رنگه؟ نخودی رنگ احمقانه‌ای برای اتاق انتظار بود.

دستگیره رو پایین کشید و در به جلو حرکت کرد. تهویه‌ی بهتر- هوای خنک رو احساس می‌کرد. و کاغذ دیواری آبی روشن ملایم. در رو پشت سرش بست و به صندلی راحتی تنگاه کرد و بعد به میز بزرگ و مردی که پشتش نشسته‌بود و موهای بلند و قهوه‌ایِ مجعدش بسته شده‌بود. بدون هیچ کت ورزشی و هیچ پیراهنی که اشکال هندسی روش داشته‌باشه. کنجکاو بود بدونه که آیا هنوز هم از پیراهنش بوی پودر لباسشویی و نعنا رو استشمام می‌کنه یا نه. گلوش رو صاف کرد و مرد در نهایت سرش رو بالا آورد. لبخند از پیش تعیین شده‌ای روی صورتش بود و تصویرِ ماسیدن لبخند روی صورتش، لذت‌بخش به نظر می‌رسید.

- بکهیون...؟

چند ثانیه طول کشید تا کلمه‌ رو به زبان بیاره. بکهیون جلوتر رفت و روی صندلی راحتی نشست و یک پاش رو روی دیگری قرار داد.

- هنوز هم دور و برت شیر طعم‌دار پیدا میشه؟

مرد حرف نمی‌زد و پشت میز بزرگش هیچ یخچال نقلی‌ای قرار نداشت. لابد دیگه اصلا شیر طعم‌دار نمی‌نوشید و منشیِ تر و تمیزش توی آشپزخانه‌ی کنار سرویس بهداشتی براش نسکافه‌ی آماده توی آب جوش می‌ریخت و لبخندزنان وسط وقتِ کاری به اتاقش می‌اومد و فنجان بزرگ رو روی میز می‌گذاشت. بکهیون امیدوار بود که این اتفاق بیوفته. در این صورت می‌تونست درخواست کنه کمی نسکافه برای اون هم بیاره. مرد هنوز حرف نمی‌زد. چشم‌های درشت‌ش درست مثل قبل بود با چین و چروک‌های نادیده گرفتنی اطراف کره‌ی چشم‌ها و دهانش. خطوط لبخند معمولی. پیراهنش هیچ طرحی نداشت و لابد دیگه بوی پودر لباسشویی و تمیزی نمی‌داد. شاید یک ادکلن گران‌قیمت- یک چیز کوفتی که بکهیون ازش سر در نمی‌آورد.

The Mad HatterWhere stories live. Discover now