توی ذهنش مثل یک تصویر نقاشیِ محو بود. چیزی که حتی مطمئن نبود دیده یا نه، شاید چون بعد از کودکیاش هرگز جرئت نداشت به اون مکان برگرده و حالا نمی دونست چطور داره به اونجا میره. لیا موتور رو میروند و بکهیون کمرش رو نگه داشتهبود و صورتش زیر کلاه کاسکت گرم شدهبود و با دقت اطرافش رو نگاه میکرد. مطمئن نبود باید انتظار دیدنِ چه چیزی رو داشتهباشه. فقط میدونست هوا لابد ابریه، برگها به طرز اغراق آمیزی تیره و سبز رنگاند و بوی باران و برگ پلاسیده رو احساس میکنه. موتور توی بریدگی جاده پیچید. جاده آسفالت شده بود و بین زمینهای گندمِ قدیمی، تپههای شن و بلوکها و مصالح ساختمانی رو میدید. پروژهی گسترش شهر و شهرکسازی. آیا پروژه به منزل لیلی هم میرسید؟ دلش نمیخواست دهات تبدیل به شهر بشه. وقتی فهمید لیلی ساختمان رو براش به ارث گذاشته نمی دونست باید چه احساسی داشته باشه. از اون مکان نفرت داشت. وحشت میکرد و اما همزمان لذت هم می برد و با این وجود دلش نمیخواست دوباره برگرده. و حالا داشت برمیگشت تا یک روز برای همیشه اون جا زندگی بکنه.موتور توی سرازیری با سرعت پایینتری پیش میرفت و بکهیون خانههای روستایی رو تشخیص میداد. درختها و زمینهای کشاورزی کمی خیالش رو راحت کرد. امیدوار بود جلوتر هم با هیچ مصالح ساختمانیای مواجه نشه. لیا باهاش صحبت میکرد و صداش پشت کلاه کاسکت و لابهلای هیاهوی باد خفه میشد و در واقع بکهیون هم زیاد برای شنیدن تمرکز نمیکرد. نگاهش به دو طرف کوچه بود. یادش نمیاومد قبلا اینهمه پرچین وجود داشته باشه.
کوچه به پایان رسید. منزل لیلی درست اون جا بود. تک و تنها، وسط زمینهای بلااستفاده قرار داشت. هیچکس برای خریدن زمینها زیر بار نرفته بود و این احتمالا خبر خوبی بود. موتور مقابل پرچین زهوار در رفته متوقف شد و بکهیون به سرعت پایین رفت و کلاه رو از سرش بیرون کشید. بوی خاک و برگهای پلاسیده.
- واو.
لیا چند قدم جلوتر رفته بود و دستهاش رو به کمرش زدهبود، طبق عادت، و بالاتنهاش رو به عقب خم میکرد: پسر. این جدا بهنظر محشر میاد!
بکهیون با احتیاط از جویبار آب خالی و گلآلودی رد شد و درِ پرچین رو با پاش کنار زد: اینجا، تمامش قابل استفادهست. خاکش عالیه.
- میتونیم توش آت و آشغال بکاریم؟ کدو؟
بکهیون چرخید و بهش چشمغره رفت. جدی نبود. پاچههای شلوار جین بلند و گشاد لیا توی زمین گل آلود و رها شده، کثیف میشد و با قدم های باز راه میرفت تا به ورودیِ ساختمان برسه و دوستداشتنی بود. همهچیزش دوستداشتنی بود. جیبش رو لمس کرد و کلیدها به پوست دستش فشار آورد. وکیل شخصا کلید رو بهش دادهبود و میگفت اگر بکهیون بخواد میتونه وصیتنامه رو هم داشتهباشه و بکهیون نمیخواست. نه برای فعلا. سرش رو برگردوند و دوباره به پرچینها نگاه کرد و به ستون چوبیِ وسط زمین که قبلا مکانی برای مترسک بود. سیمهای لامپ سیار وجود نداشت و صندلی حصیریِ کهنه لابد سالها پیش به زباله ها پیوسته بود. قلبش به سرعت میتپید.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Mad Hatter
Paranormalگربه دست راستش را تکان داد و گفت: در این سمت یک کلاهدوز زندگی میکند، و در آن سمت یک خرگوش. هرکدام را که ببینی دیوانهاند. آلیس گفت: ولی من دلم نمیخواهد به سراغ افراد دیوانه بروم. گربه گفت: اوه! شما چارهای ندارید. اینجا همهی ما دیوانهایم. "این ف...