𝖕𝖆𝖗𝖙 5

3.4K 377 71
                                    

جیمین با ترس به مکالمه بین دو برادر گوش میداد
نفهمید چی شد که چشماش سیاهی رفت سردرد شدیدی گرفت تعادلشو از دست داد و رو زمین پرت شد
هوسوک پوف کلافه ای کشید و جونگکوک به سمت جمین حجوم اورد و با دستاش دتکونش میداد تا بیدار شه

جونگکوک: پاشو جیمین شی...پاشووو...چه اتفاقی افتاده؟؟؟
تهیونگ به سرعت وارد اشپزخونه شد و لیوان ابی برای جیمین اورد و بهش خوروند
بعد چند دقیقه جیمین بهوش اومد
تهیونگ و جونگکوک هر دو بغلش کردن

تهیونگ: چی شده بود چیم چیم ؟؟....تو که قبلا اینطوری نبودی...
جیمین: خودمم نمیدونم چرا اینطوری شد ته ته
جونگکوک نگاه حرسی به دستای و بعد به خود تهیونگ کرد که جیمین رو بعل کرده بود و بهش چسبیده بود

جونگکوک: دور شو ازش
تحکم توصدای جونگکوک گاهی وقتا حتی جین رو هم میترسوند
تهیونگ اما بی توجه اخمی کرد و بلند شد و کنار حین ایستاد
تهیونگ: همش مال خودت...من که نخوردمش...تازشم قبل این که تو بیای من بود کلی سال من بود نه تو

جونگکوک: خفه شو
اینبار تهیونگ ساکت شد
نگاهشو از تهیونگ گرفت و به حیمین داد
جونگکوک: الان بهتری جیمین؟؟...یهو چی شد؟!
جیمین لبخندی بهش زد اون برای عیرتی میشد و این کارش مشت مشت  نقلو نبات تو دل جیمین اب میکرد

جیمین: خوبم الان...و در مورد این اتفاق باید از بردارت بپرسی
انگشتشو سمت هوسوک نشونه گرفت و نگاه ترسناکی به هوسوک انداخت
هوسوک از خشم تو نگاه جیمین به خودش لریزید
عجب بود نگاه های اون پسرک برای هوسوک ترسناک بود باورش نمیشد...

جین: بهتر بود بهش نفود ذهنی نکنی هوسوک
جونگکوک: تو بهش نفوذ ذهنی کردی هیونگ؟؟
هوسوک: آره..ولی یه چیزی درمورد این پسر عجیبه...
نمیشد بهش نفوذ ذهنی کرد...
یه قدرت اجازه نفوذ نمیداد....

جین: میدونم هوسوکا
دیروز میخواستم بهش نفوذ کنم اما نشد
و همینجوری مثل الان غش کرد
جونگکوک نگاه شیطانی به جین انداخت : پس تو باعث شدی دیروز بیهوش بشه هیونگ؟؟؟

جین، دسپاچه شروع کرد به تته پته کردن: ا..ا..اره باید ا..ا..اطلاعات بدست میوردم خب ...اولش فک کردم قدرتامونو ازمون گرفتن...ولی وقتی تو اتوبوس بودیم از قدرتامون استفاده کردیم فهمیدم یه چیزی اینجا عجیبه
جونگکوک : ولی باید بهم میگفتی هیونگ
جین: باشه

جیمین برگشت سمت جین و پرسید :برا همین عین احمقا وسط خیابون داد میزدید قدرتمون برگشته؟
جین: اره...
تهیونگ با به یاد اوردن چیزی فریاد زد:جینی نهه...نه.... تو که به من نفوذ ذهنی نکردی؟
جین که نمیتونست دروغ بگه گفت:کردم بیبی...
چشمکی به تهیونگ زد وگفت: افکارتو دوست دارم بیبی بر

تهیونگ با به یاد اوردن فانتزیای خجالت اورش که با جین تصور کرده بود از خجالت سرخ شد و سرشو پایین انداخت
هوسوک با حالت انزجار داد زد : خیلی کثیفین...خیلی...ایییی...خیلی چندشین اییی حالم بد شد.... این بچرو ازم دور کن جین
جین تهیونگ بغل کرد و به هوسوک اخمی کردو گفت :از ذهنش بیا بیرون .... هی با توام
هوسوک: باشه باشه...گندتون بزنن...اه اه

𝐥'𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐇𝐲𝐛𝐫𝐢𝐝 جیکوکWhere stories live. Discover now