𝖕𝖆𝖗𝖙 8

3.2K 321 61
                                    

یونگی جیمین رو به خونه خودش برد و روی تخت خوابوندش بوسه ای به پیشونی برادرش زد و اروم از کنارش گداشت تا بیدار نشه
  سمت حمام رفت بعد دوش گرفتن لباساشو پوشید و کنار تخت جیمین نشست
و زمزمه کرد: جیمینا...من میدونم تو کاری نکردی...من به تو اعتماد دارم...تو جیمینی منی....برادر معصوم و
بیگناه من

دستاشو تو موهای نقره ای جیمین برد و نوازششون کرد
کنارش دارز کشید و با فکر کردن به هوسوک تنها عشق زندگیش  و لبخند های زیباش و درگیری یه ساعت پیششون چشماشو اروم اروم بست


صبح چشماشو با سردرد شدیدی به سختی باز کرد.
با حس چیزی سرد دور خودش نگاشو به جسم سرد داد و با دیدن یونگی هیونگش لبخندی زد و نزدیک تر رفت و بوسه روی لبای خشک یونگی گذاشت
از بچگی عادت داشت لبای یونگیو ببوسه و این براش عجیب نمیومد چون یونگی تنها خانواده جیمین بود

یونگی با حس لبای گرم جیمین روی لباش با چشمای بسته لبخندی زدو گفت:کیوتی بیدار شدی؟
جیمین لبخندی زدو گفت :اره هیونگی...ولی شنیدم خوناشام ها نمیخوابن تو چرا عین یه کوالا همیشه خوابی؟

یونی با چشما بسته اینبار اخمی کرد گفت: خب چون خستم ...و این که من همیشه متفاوت بودم..به هیونگت افتخار کن جیمینا
جیمین خندید اما با به یاد اوردن حرفایی که به هیونگش زده بود  با صدای لرزونی گفت:هیونگ ببخشید.... نباید وقتی فهمیدیم خون اشامی اونجوری باهات رفتار میکردم...منو میبخشی؟


یونگی چشماشو باز کرد وقتی نگاه پاپی طور جیمین رو خودش دید  خیز برداشت و لباشو روی گردن جیمین گذاشت و بوسه کوتاه به ترقوش زد و روی گردنش زمزمه کرد: در واقع حق با تو بود جیمینا...من باید بهت میگفتم...اما فقط میترسیدم...میترسیدم از دستت بدم....که تو بترسی و دیگه بهم نزدیک نشی


جیمین به خوبی یونگی درک میکرد در حالی که شونه های یونگی نوازش میکرد گفت: هیونگ شاید منم جای تو بودم این قضیه رو به خودم نمیگفتم...
یونگی هم متقابلا لبخندی زد و گفت : دونسنگ عزیز من...مرسی که همیشه درکم میکنی
دستاشو تو موهای نرم  موهای نرم جیمین برد و بهمشون ریخت و لبخند ادامسی زد
جیمین کلافه غرید : یاااااا....هیونگگگگگگ...صد بار میگم با موهای من ور نرو

یونگی قهقه ای از قیافه عصبانی کیوت جیمین زدو گفت  : بریم صبحانه بخوریم
جیمین: باشه..یه دوش بگیرم میام
یونگی باشه ای گفت و از اتاق خارج شد
جیمین نفس راحتی کشید...براش عجیب بود ولی با بوسه ای که هیونگش روی گردن گذاشته بود داشت تحریک شده بود ...چش شده بود؟؟....مگه میشه؟؟جونگکوک چی پس؟؟
شاید هورموناش قاطی کرده بود...
ولی چرا حال جونگکوک براش مهم نبود؟؟
جونگکوکش....تا اونجایی که هوشیار بود فهمیده بود یکی روحشو دزدیده‌..‌.


با همه این افکار وارد حمام شد و زیر دوش اب گرم ایستاد
با برخورد اب گرم به پوستش هیسی از لذت کشید
بعد از نیم ساعت زیر دوش بودن از حموم خارج شد و کمد لباسای یونگی باز کرد و یه تیشرت سفید برداشت اون تیشرت انقدر گشاد بود که تا زیر زانوش میرسید


𝐥'𝐦 𝐭𝐡𝐞 𝐇𝐲𝐛𝐫𝐢𝐝 جیکوکWhere stories live. Discover now