[Vote & Cm]
+" سلام آقای هندرسون من خوبم.... یا شاید نیستم؟ من....من
راستش حس میکنم مغزمو گم کردم!
اقای هندرسون..
شیاطین منو تسخیر کردن..
اونا تو بدن منن..!
لطفا نجاتم بدید..لطفا....."
با گریه گفت و بعد صدای بوق پایان پیغامگیر شنیده شد و بعد تماس به پایان رسید.
گوشیه کوچیک و دکمه اییشو تو دستای چروکیدش فشرد و به دیوار پشت سرش تکیه زد.
الان ماه دسامبر بود و هوا طبیعتا سرد بود..!
دیوار پشت مرد خنک بود و لباس تنش نازک و کمی رنگو رو رفته..
از سرما به خودش لرزید و با احتیاط به داخل خونه حرکت کرد.
گوشیشو روی میز چوبی وسط هال گذاشت و بعد به دستشویی که اخر سالن قرار داشت رفت.
خونه ایی کوچیک در جنوب شیکاگو داشت و از قضا صاحب خونه اش همکلاسیه دوران دبستانش بود.
با اینکه وضع خونه اش تعریفی نداشت و شیر چکه میکرد و حتی آب داغ برای دوش گرفتن هم به سختی بهش میرسید باز هم صاحب خونه اش اصرار شدید بر گرفتن اجاره ازش داشت..
ولی چاره ایی نداشت به هر حال برای یک مرد پنجاهو هفت ساله که از آلزایمر رنج میبرد و هیچ کسو کاره ایی نداشت..
همینم زیاد بود!
شیر زنگ زده دستشوییو باز کرد..
کمی آب نارنجی رنگ که بخاطر زنگ زدگی لوله ها بود ازش خارج شد و بعد رنگ اب کمی شفاف تر شد.
دستای پیرشو به ارومی زیر شیر اب برد و یک مشت آب بین
دستاش جمع شد و اونو با شتاب به صورتش پاچید.
از دستشویی بیرون اومد.
به خاطر نداشت که دیشب کجا بوده و چطوری خوابیده ولی صبح خودشو جلوی در خونه اش پیدا کرده و سریع با روانشناسش که از طرف خیریه محل بود تماس گرفته بود.
وضعیتش داشت نگرانش میکرد.
داخل اشپزخونه کوچیک و کثیفش شد و از زیر یک عالم خرتو پرت تونست یه وافل سردو پیدا کنه.
دلش بدجور بخاطر گرسنگی پیچ میزد پس وافلو توی دهنش چپوند و از اشپزخونه خارج شد.
روی مبل راحتی قرمز رنگش که جلوی تلویزیون کوچیکش بود نشست و از زیر میز کنارش یک شیشه آبجوی نصفه پیدا کرد.
تلویزیونو روشن و بطری رو به دهنش رسوند و مشغول جا به جا کردن کانالا شد....
و این قضیه تا جایی ادامه داشت که خواب به چشمای اون پیرمرد خسته اومد و پلکای سنگینش رو هم قرار گرفتن.
YOU ARE READING
[•••Two Ghosts•••] [ Z.M][L.S][N.Sh]
Fanfiction[ما بِه تَن دوئیم وَ اَندَر روح یِک.....!] . . . . . .