(Vote&Cm)
" هی مرد میبینم که بهتری!
بیا این آب پرتقالو بخور یکم سرحال تر بشی"میکی خطاب به لیام گفت و لیام که به سختی تونست لیوانو بین دستاش بگیره ، سری تکون داد و آروم از آب پرتغال خورد.
همون موقع با صدای تقه در میکی و لیام هر دو به در چشم دوختن و بعد این قامت لویی بود که بین چهارچوب در ظاهر شد.
لویی اروم راه بین تخت و در رو طی کرد و نزدیک لیام رسید .
کمی معذب بود و این حقیقت که لیام در اصل
دشمنشونه و چند بار دوست صمیمیه لوییو زده..
و الان لویی داره حالشو میپرسه ، عذابش میداد.
لویی سعی کرد مثل یه مرد خوب رفتار کنه و دشمنیشو با یه ادم که الان رو تخته تموم کنه.
" خب.... بهتری؟"
لویی گفت و به لیام چشم دوخت.
اما برخلاف انتظار لویی، لیام با اخم به میکی نگاه کرد و با بدخلقی گفت
" این اینجا چیکار میکنه؟"
میکی که بخاطر حرف لیام شرمنده لویی شده بود آهسته گفت
" لیام..
دیشب اگه لویی و زین نبودن..
ممکن بود از دست بری..! "
لیام با اخم و تن صدای بالا تر گفت
" خب قصدمم همین بود!
میخواستم که بمیرم..!
شماها برای چیزه بیخودی تلاش کردین"
میکی تک خنده ایی از روی ناباروری زد و گفت
" تو بودی که بهم زنگ زدی!
تو خودت میخواستی نجات داده بشی..
لیام تو نمیخوای خودتو بکشی..
میخوای چیزی که تو سرترو بکشی!
چیزی که داره اذیتت میکنه
و وادارت کرده تا تسلیم بشی..!!!! "
این منطقی ترین حرفی بود که لیام تا حالا از میکی شنیده بود..
پسر بد دهن و بی منطقش توی این شرایط شده بود یه ادم منطقیه محافظه کار.
لیام از این منتفر بود که بخواد حقو به میکی بده..
ولی متاسفانه میکی داشت درست میگفت...
لویی همونطور ایستاده بود و بحث اونارو تماشا میکرد ..
YOU ARE READING
[•••Two Ghosts•••] [ Z.M][L.S][N.Sh]
Fanfiction[ما بِه تَن دوئیم وَ اَندَر روح یِک.....!] . . . . . .