.
.
.به سختی پلک های دردناکشو از هم فاصله داد..
سرش مثل جهنم درد میکرد و حتی حال اینکه بخواد از جاش بلند شه رو هم نداشت!
آخی زیر لب گفت و بعد به ارومی چشماشو باز کرد..
خداروشکر کرد که نور اتاق خاموش بود و چشمشو نمیزد..
این سردرد عجیبش برای چی بود؟
زیر لب به خودش و جنبه کمش تو مستیش رو فحش داد و سرشو به دیوار کنار تختش تکیه داد.
چند تا نفس عمیق کشید و با دستاش گیجگاه های دردناکشو کمی ماساژ داد تا شاید کمی بهتر بشه.
همینطور که سرشو آروم آروم فشار میداد ناگهان صدای شکستن چیزی از بیرون اتاق اومد!
پسرک به هول از جاش پرید و با ترس اینکه کسی توی خونشه اروم درو اتاق رو باز کرد.
سردردش دیگه اهمیتی نداشت!
در اتاق رو به آرومی باز کرد و خارج شد.
از اتاقش تا جایی که به نظر میومد صدا رو شنیده پاورچین پاورچین رفت..
تنها یک راهرو بود که باید طی میکرد.
برق آشپزخونه روشن بود و به نظر میومد که صدا از همونجا اومده باشه.
نفسشو داخل سینش حبس کرد و بعد از اینکه شمعدونی سنگین روی میز داخل راهرو رو برای دفاع برداشت اروم اروم با نوک پنجه پاهاش داخل آشپزخونه شد و همینکه مردیو دید که به پشت ایستاده با همون شمعدونی به سرش کوبید و مرد با گفتن آخ پر دردی سرشو گرفت وبه آرومی برگشت..
پسرک چشم آبی همینکه تونست چهره مردو ببینه سریع شمعدونی از دستش ول شد.. اون هری بود!
"تو اینجا چه گهی میخوری! فک کردم دزد اومده"
لویی با حالت طلبکاری گفت و هری که هنوز سر دردناکشو گرفته بود با لحن پر از آه و ناله به زور گفت
-" داشتم برات سوپ...درست میکردم!"
لویی ابرویی بالا انداخت و دستی پشت گردنش کشید.. کمی شرمنده بود پس با حالت دلسوزی گفت
" محکم زدم؟ بیا برات پانسمانش کنم"
هری شونه ایی بالا انداخت و گفت
" به قدری محکم بود که خون بیاد"
لویی به آرومی خندید و از بین خورده شیشه های روی زمین با احتیاط رد شد و به یخچال کوچیکش رسید و از داخلش پماد دراورد و همزمان که پمادو بین دستاش گرفته بود سعی کرد از کشوی بغل یخچال قیچی و مقداری باند پیدا کنه..
STAI LEGGENDO
[•••Two Ghosts•••] [ Z.M][L.S][N.Sh]
Fanfiction[ما بِه تَن دوئیم وَ اَندَر روح یِک.....!] . . . . . .