35.he's not afraid

91 25 0
                                    


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

ساعت هفت صبح شده بود و خورشید شیکاگو توی اون روز کاملا ابری سعی داشت تا کمی خودنمایی کنه..

اون شهر شلوغ هنوز در خواب بود

صدایی شنیده نمیشد

نه صدای بوق ماشینی نه صدای همهمه.. زود بود!

و این لیام بود که با چشمایی قرمز رنگ به کلارای در خواب ذل زده بود.

از دیشب که رسیده بود خونه و کلارایی که روی مبل به خواب رفته بود‌ رو روی تخت گذاشته بود

همونجا نشسته بود و حتی تکونم نخورده بود.

ذهنش درگیر بود..

به حرفای جف فکر میکرد راست یا دروغشو نمیفهمید و نمیخواستم که بدونه..

تنها چیزی که براش اهمیت داشت دختر کوچولویی بود که رو تخت خواب بود.

دستی به ریش های کمش کشید و بعد موبایلش توی جیبیش لرزید.

اروم اون گوشی قدیمی رو دراورد و پیامی که از رئیسش براش اومده بود رو ، یدور مرور کرد.

From parcker:

" پین ساعت 9 اینجا باش باید حرف بزنیم"




نفس کلافه ایی کشید و بعد تند تند انگشتاشو روی دکمه های فلزی اون موبایل کوبید و پیامی رو نوشت و ارسال کرد

Liam send to the parcker:

" پارکر امروزو میخوام استراحت کنم"






ا

ون روزو فقط باید به اون دختر اختصاص میداد
و بس!

از جاش بلند شد هنوز لباسای دیشب تنش بود.

توجهی نکرد و به آشپزخونه مدرن و بزرگ خونه رفت.



در یخچالو باز کرد و مواد مورد نیازشو برداشت

قصد داشت فرنی درست کنه.





یک ربع گذشته بود و لیام کنار گاز ایستاده بود و اون فرنی رو هم میزد تا خوب بگیره و در همین حین موبایلش دوباره ویبره رفت.

بی حوصله دستشو داخل جیبش برد و بعد از دراوردن گوشی پیامو خوند

From parcker:

" پین شوخی بردار نیست راجب یه کار بزرگه ساعت 9 میبینمت"





و لیام کلافه موبایلو روی اپن کوبید و خودش به کابینت ها تکیه زد ولی صدای گریه کلارا باعث شد تکیشو بگیره و به سرعت از آشپزخونه خارج بشه.

[•••Two Ghosts•••]  [ Z.M][L.S][N.Sh]Where stories live. Discover now