Vote & Cm
.
.
.
.
.
.
.
.
.زین، جلو تر رفت تا شاید بتونه صورت مرد رو توی تاریکی محض تشخیص بده...
درسته که آفتاب داشت درمیومد ولی باز هم اون اون خونه تاریک و سرد و غیر قابل دید بود..!
زین بی توجه به همه چیز جلو تر رفت و وقتی تونست صورت مردو ببینه لبخند زد..
لبخندی که خیلی وقت بود از چهرش پاک شده بود.
با همون لبخند جدا نشدنی از روی لب هاش نام مرد رو زمزمه کرد
_ " فرانک.."
پیرمرد برگشت و به چشم های طلایی رنگ زین خیره شد و ناگهان اون خونه نمور و تاریک دور زین پیچیده شد و جاشو به سفیدی و نور داد.
زین چشماشو به زور تونست باز کنه و وقتی اطرافشو نگاه کرد دیوار های سفیدی دورش دید .
و رو به روش دیواری تماما شیشه بود ..
زین اونجارو به خوبی میشناخت ولی الان نمیتونست به یاد بیاره که از کجا این مکان رو میشناسه!
نزدیک دیوار شیشه ایی رفت و پرستاری با لباس سفید و سبز رو دید که با تخته شاسی توی دستش طول زمین روی طی میکرد و بی توجه به اینکه زین اونجا ایستاده بود راه خودشو میرفت.
پسر برگشت و به داخل اتاقی که بود رو نگاه کرد.
پیرمردی که میشناخت به یه گوشه خزیده بود و توی خودش جمع شده بود و دائما با خودش حرف میزد.
فاصلش با زین زیاد بود ولی پسر میشنید هراونچه که پیرمرد میگفت و در ذهنش میگشت رو.
زین جلو رفت و سعی میکرد طوری قدم برداره که کسی صدای پاشو نشونه..
نمیخواست مثل یه مهمون سرزده باشه!
جلو رفت تا پیرمرد رو آروم کنه..
اما درست لحظه ایی که کف دستش رو روی شونه استخونی پیرمرد که با یک لایه نازک لباس اون مرکز درمانی پوشیده شده بود گذاشت ، مرد پیر با شدت سرشو بالا اورد و به طلاییای زین خیره شد و فریادی از ته دلش زد و شروع به تشنج کرد.
همون موقع در اتاق به شدت باز شد و چند نفر با لباس های بلند سفید داخل شدند و به سمت مرد هجوم بردن و زین با حالتی ترسیده عقب رفت و به دیوار سفید رنگ پشتش چسبید!
دکتر ها با عجله به فرانک میرسیدن و زین در توانش نبود تا بتونه با یک چشم همه اون اتفاقات رو هندل کنه.
کمی گذشته بود و پیرمرد آروم گرفته بود و فقط نفس نفس میزد و عرق سردی روی پیشونی چروک شدش نشسته بود.
همه دکتر های سفید پوش حالا رفته بودن و تنها یکی باقی مونده بود.
دکتری مسن قدی متوسط و با سری بی مو.
BINABASA MO ANG
[•••Two Ghosts•••] [ Z.M][L.S][N.Sh]
Fanfiction[ما بِه تَن دوئیم وَ اَندَر روح یِک.....!] . . . . . .