4.I'm inside you!

143 30 111
                                    

[Vote & Cm]






"نفس بکش...آروم ..اینجا هیچ چیزی وجود نداره که بخواد بهت اسیب بزنه..خوبه...."

فرانک با شنیدن این جمله ها قلب نا آرومش آروم گرفت و چشماشو باز کرد.

توی یه جای ناشناخته بود.

اتاقی تماما شیشه با تم سفید..!

تعجب کرد.. به مردی که روبه روش بود نگاهی انداخت..

" من کجام..؟"

با صدایی آروم و خشدار پرسید و  جوزف ابرویی بالا انداخت و گفت

" تو به یاد نمیاری؟"

فرانک سری تکون داد به معنی نه تکون داد.

جوزف باشه ایی گفت و از شاگرداش خواست تا فرانکو به اتاقش منتقل کنن.

" خیلی خب گفتی که به یاد نمیاری نه؟"

فرانک که روی صندلی فلزی اتاق جوزف نشسته بود، سری تکون داد.

جوزف گفت

" خیلی خب بهم چیزای مورد علاقت توی جهان رو بگو..مصلا رنگ مورد علاقت..؟ "

فرانک سری تکون داد و خجالت زده گفت

" رنگ مورد علاقم توی دنیا..رنگ زرده..!
و توی جهان گل هارو دوست دارم و نقاشی کشیدن..."

جک متعجب به فرانک خیره بود.

جوزف هم با ابرویی بالارفته پیرمردو نگاه کرد.
آخربن باری که این سوال رو از فرانک کرده بودن..

جوابش چیز خیلی متفاوتی بود!


دوباره پرسید

" خیلی خب فرانک آخرین چیزی که یادته چیه؟"

فرانک کمی معتل کرد و گفت

" اینکه داشتم راه میرفتم و سرم خورد به میله و بعد از اون..دیگه چیزی نمیدونم انگار که..... خواب بودم..!"


مرد اوهومی گفت و بهش گفت که کارش باهاش تموم شده و میتونه بره.

همینکه فرانک از در خارج شد جک با نگرانی گفت

" فرانک چش شده اقای استایلز....؟ اون دو قطبیه نه ؟"

جوزف سری تکون داد و گفت

" هندرسون.احمق نباش..!!
دو قطبیا کاراییو که انجام میدنو یادشونه...
و الزایمری ها به شخصیتشون لطمه نیمخوره..!

اونا یه نفرن ولی فقط حافظشون رو به انزوال میره.
این مرد.... تا حالا مثلشو ندیدم...."



***





فرانک طبق معمول توی اتاق نشسته بود و خیره بود...میخواست بدونه که کیه و چیکارست .....

[•••Two Ghosts•••]  [ Z.M][L.S][N.Sh]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora