22.Mission

110 23 27
                                    


.
.
.
.
.
.
.

به سختی چشمای به هم چسبیدشو از هم باز کرد.

کل وجودش درد میکرد و بیشتر از همه کمرش..!

پلکاشو بیشتر از هم فاصله داد تا تونست موقعیت خودشو برسی کنه..

نور شدید آفتاب مستقیم به مردمکای لرزونش فشار آورد و باعث شد دوباره چشماشو ببنده و بعد از ثانیه ایی دوباره اونهارو باز کرد تا کم کم ب نور عادت کرد

نگاهی به وضعیت خودش کرد...

به یه ستون بزرگ و پهن وسط یه زمین خالی بسته شده بود..!

کمی بیشتر دقت کرد...

جایی که توش بود درست مثل یه خرابه متروکه بود..

دستاش توسط طناب های کلفتی بسته شده بودن و نمیتونست خودشو تکون بده.

کمی توی جاش تکون خورد ولی هیچ نتیجه ایی نداشت !

کلافه شده بود پس داد کشید و بعد با همون فریاد گفت


" چرا منو بستین! شماها کی هستین؟"


اما هیچ جوابی نشنید.



" هی !

کسی اونجا هست؟

من تو این خراب شده چیکار میکنمم؟"



با حرص فریاد زد و بعد بالاخره تونست صدای ضعیف یه نفرو از فاصله دوری بشنوه



- " قربان بهوش اومده"



بیشتر دقت کرد و بالاخره دید که یه عده دارن از پشت دیوار های خرابه سمت راستش، جلو میان.



بیشتر خودشو تکون داد و با فریاد به اون گروه گفت




" دستامو باز کنین! شما لعنتیا کی هستین؟"



ولی باز هم جوابی نگرفت.

تونست گروهی که به سمتش میومدن رو بررسی کنه تعدادی افراد سیاه پوش و هیکلی و سطشون رئیسشون قرار داشت.

مردی که رئیس به نظر میومد جلو اومد و همزمان که سیگار برگشو بین لبش میذاشت گفت




" هی پسر.. خیلی سرو صدا میکنی!"



لیام بیشتر بهش دقت کرد..

مردی تقریبا مسن با موهای جو گندمی با کت و شلواری سفید رنگو رو رو به روش میدید.



با خشم رو به مرد توپید و گفت

" چرا دستامو بستی؟ تو کی هستی اصلا؟ "

پیرمرد پکی از سیگارش زد و همزمان که بادی به غبغب مینداخت گفت



" اسمت چی بود؟ لیم؟ یا....."


[•••Two Ghosts•••]  [ Z.M][L.S][N.Sh]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora