.
.
.
.
.
.
.به سختی چشمای به هم چسبیدشو از هم باز کرد.
کل وجودش درد میکرد و بیشتر از همه کمرش..!
پلکاشو بیشتر از هم فاصله داد تا تونست موقعیت خودشو برسی کنه..
نور شدید آفتاب مستقیم به مردمکای لرزونش فشار آورد و باعث شد دوباره چشماشو ببنده و بعد از ثانیه ایی دوباره اونهارو باز کرد تا کم کم ب نور عادت کرد
نگاهی به وضعیت خودش کرد...
به یه ستون بزرگ و پهن وسط یه زمین خالی بسته شده بود..!
کمی بیشتر دقت کرد...
جایی که توش بود درست مثل یه خرابه متروکه بود..
دستاش توسط طناب های کلفتی بسته شده بودن و نمیتونست خودشو تکون بده.
کمی توی جاش تکون خورد ولی هیچ نتیجه ایی نداشت !
کلافه شده بود پس داد کشید و بعد با همون فریاد گفت
" چرا منو بستین! شماها کی هستین؟"
اما هیچ جوابی نشنید.
" هی !
کسی اونجا هست؟
من تو این خراب شده چیکار میکنمم؟"
با حرص فریاد زد و بعد بالاخره تونست صدای ضعیف یه نفرو از فاصله دوری بشنوه
- " قربان بهوش اومده"
بیشتر دقت کرد و بالاخره دید که یه عده دارن از پشت دیوار های خرابه سمت راستش، جلو میان.
بیشتر خودشو تکون داد و با فریاد به اون گروه گفت
" دستامو باز کنین! شما لعنتیا کی هستین؟"
ولی باز هم جوابی نگرفت.
تونست گروهی که به سمتش میومدن رو بررسی کنه تعدادی افراد سیاه پوش و هیکلی و سطشون رئیسشون قرار داشت.
مردی که رئیس به نظر میومد جلو اومد و همزمان که سیگار برگشو بین لبش میذاشت گفت
" هی پسر.. خیلی سرو صدا میکنی!"
لیام بیشتر بهش دقت کرد..
مردی تقریبا مسن با موهای جو گندمی با کت و شلواری سفید رنگو رو رو به روش میدید.
با خشم رو به مرد توپید و گفت
" چرا دستامو بستی؟ تو کی هستی اصلا؟ "
پیرمرد پکی از سیگارش زد و همزمان که بادی به غبغب مینداخت گفت
" اسمت چی بود؟ لیم؟ یا....."
STAI LEGGENDO
[•••Two Ghosts•••] [ Z.M][L.S][N.Sh]
Fanfiction[ما بِه تَن دوئیم وَ اَندَر روح یِک.....!] . . . . . .