Hy^^
" لیام پسرم.. بدو بیا اینجا بابا"
لیام پنج ساله به زور از روی سه چرخه قرمز رنگش بلند شد و به سمت پدرش که دمه خونه ایستاده بود دوئید .
خودشو تو بغل پدرش که تازه اومده بود انداخت و از سردی هوا که باعث شد لپای نرمش قرمز بشن کمی به خودش لرزید
جف با لبخند، لیام کوچولو رو توی بغلش جا داد و همزمان که سعی میکرد لیامو گرم نگه داره با لحن آرومی گفت
" پسر قهرمان من امروز داره چیکار میکنه ؟ "
لیام خندید و با صدای لرزونش جواب داد
" دوچرخه سواری.... بابایی"
جف لبخند زد و روی موهای کم پشت پسرشو بوسه ایی زد و با شنیدن صدای زنگ تلفنش سرشو به سمت خونه که درش نیمه باز بود برگردوند.
هوفی کشید و اروم گفت
" لیام الان میام مراقب باش تا برگردم باشه عزیزم؟"
لیام سری تکون داد و رفتن پدرشو به سمت خونه تماشا کرد.
جف خودشو به تلفن کوچیکش که داشت بی وقفه زنگ میخورد رسوند و وقتی اونو روی میز آشپزخونه پیدا کرد سریع برداشتش و جواب داد
" جف صحبت میکنه....
عا عمه لیلی شمائین... بله حتما .. بله بله..
حتما با لیام بهتون سر میزنیم..ممنونم ازتون.. خداحافظ "
و با لبخند به تماس کوتاه که با عمه پیرش بود، پایان داد.
ژاکتشو که کارن براش اماده کرده بودو پوشید و به سمت در قدم برداشت..
همینکه به در رسید خواست کفشاشو بپوشه که لیامو وسط خیابون دید...!
لیام خم شده بود و با بچه گربه پشمالویی درست وسط خیابونشون داشت بازی میکرد و جف همزمان که با عجله کفشای بندیشو پاش میکرد فریاد زد
" لیام .. از وسط خیابون بیا کنار"
اما لیام نشنید!
جف نگاه نگرانشو از لیام گرفت و به کفش بدقلقش داد.. پاش نمیرفت!
بیخال کفش شد و با پای برهنه روی برفای سرد کف حیاط دوئید ولی ده قدمی لیام بود که صدای بوق بلند ماشینی رو شنید و بعد این بچه گربه بود که از زیر دستای تپلی لیام به سرعت فرار کرد و به سمت پیاده رو دوئید و لیام پنج ساله با نگاه سرگردونش به ماشینی که با سرعت دیوانه وار به سمتش میروند نگاه کرد... و در کثر ثانیه ایی ماشین به لیام برخورد کرد و جف که پاش لیز خورده بود و روی زمین بود با ساق پای دردناکش این صحنرو با چشم دید..
YOU ARE READING
[•••Two Ghosts•••] [ Z.M][L.S][N.Sh]
Fanfiction[ما بِه تَن دوئیم وَ اَندَر روح یِک.....!] . . . . . .