24.Accident

97 23 25
                                    

Hy^^











" لیام پسرم.. بدو بیا اینجا بابا"

لیام پنج ساله به زور از روی سه چرخه قرمز رنگش بلند شد و به سمت پدرش که دمه خونه ایستاده بود دوئید .

خودشو تو بغل پدرش که تازه اومده بود انداخت و از سردی هوا که باعث شد لپای نرمش قرمز بشن کمی به خودش لرزید

جف با لبخند، لیام کوچولو رو توی بغلش جا داد و همزمان که سعی میکرد لیامو گرم نگه داره با لحن آرومی گفت

" پسر قهرمان من امروز داره چیکار میکنه ؟ "

لیام خندید و با صدای لرزونش جواب داد


" دوچرخه سواری.... بابایی"



جف لبخند زد و روی موهای کم پشت پسرشو بوسه ایی زد و با شنیدن صدای زنگ تلفنش سرشو به سمت خونه که درش نیمه باز بود برگردوند.

هوفی کشید و اروم گفت

" لیام الان میام مراقب باش تا برگردم باشه عزیزم؟"

لیام سری تکون داد و رفتن پدرشو به سمت خونه تماشا کرد.

جف خودشو به تلفن کوچیکش که داشت بی وقفه زنگ میخورد رسوند و وقتی اونو روی میز آشپزخونه پیدا کرد سریع برداشتش و جواب داد

" جف صحبت میکنه....

عا عمه لیلی شمائین... بله حتما .. بله بله..
حتما با لیام بهتون سر میزنیم..

ممنونم ازتون.. خداحافظ "

و با لبخند به تماس کوتاه که با عمه پیرش بود، پایان داد.

ژاکتشو که کارن براش اماده کرده بودو پوشید و به سمت در قدم برداشت..

همینکه به در رسید خواست کفشاشو بپوشه که لیامو وسط خیابون دید...!

لیام خم شده بود و با بچه گربه پشمالویی درست وسط خیابونشون داشت بازی میکرد و جف همزمان که با عجله کفشای بندیشو پاش میکرد فریاد زد

" لیام .. از وسط خیابون بیا کنار"

اما لیام نشنید!

جف نگاه نگرانشو از لیام گرفت و به کفش بدقلقش داد.. پاش نمیرفت!

بیخال کفش شد و با پای برهنه روی برفای سرد کف حیاط دوئید ولی ده قدمی لیام بود که صدای بوق بلند ماشینی رو شنید و بعد این بچه گربه بود که از زیر دستای تپلی لیام به سرعت فرار کرد و به سمت پیاده رو دوئید و لیام پنج ساله با نگاه سرگردونش به ماشینی که با سرعت دیوانه وار به سمتش میروند نگاه کرد... و در کثر ثانیه ایی ماشین به لیام برخورد کرد و جف که پاش لیز خورده بود و روی زمین بود با ساق پای دردناکش این صحنرو با چشم دید..

[•••Two Ghosts•••]  [ Z.M][L.S][N.Sh]Where stories live. Discover now