جونگکوک نباید چیزیو میفهمید
نه تا زمانی ک تهیونگ خودش بهش نگفته بود
حالا تهیونگ تو بدبختی بزرگی گیر کرده بود
نمیدونست جونگکوک حرفاشو باور میکنه یا نه... اگه باورونمیکرد ک از الان باید اشهدشو میخوند_گمشو برو تو
_ج.. جونگک
_گفتم برو تووو
تهیونگ دیگ کنترل اشکاش رو نداشت .این مردی ک میدید جونگکوکش نبود
بر خلاف میلش به داخل خونه رفت. اونجا احساس امنیت نمیکرد. نمیدونست منظور جونگکوک از اون مرد کیه.. یعنی ممکن بود خودش باشه؟_جالبه.... زیادی بهت اعتماد داشتم
_ب.. بزار واست.. ت.. توضیح بدم
_توضیحتو بزار دم کوزه ابشو بخور.. دقیقا چیر میخوای توضیح بدی؟ ها؟ اینکه زیر خواب بقیه بودی؟؟ اینو من نباید میدونستمممم؟؟
با دادی ک جونگکوک کشید تهیونگ دیگ نتونست تحمل کنه و روی زمین نشست و با دستاش محکم گوششو گرفت
_ب.. بسه
_پس تمام این مدت اون نقاب مظلومتو به چهرت زدیی تا من نفهمم تو یه جنده اییی؟؟ ارهههه؟؟؟ واسه من حرف از تجاوز میزدی و بیخودی بزرگش میکردی تا مثلا بگی من خیلی پاکمممم؟؟؟ د زر بزن لنتیییی
_بسسس کنننننننننن... چیو میخوای بشنوییی؟ اره من یه جنده لنتیممم.. یه جندممممم.. واسه جون خواهرم رفتم زیر اون تا پول بگیرممم... این چیز بدیههه؟
_بیخودی گناهتو تقصیر اینو اون ننداز... بگو واسه خوشگذرونی رفتی اونجا... مگ غیر اینههه؟؟
تهیونگ سرش به شدت از داد و بیدادای جونگکوک درد میکرد و گریش هم به شدت سردردش اضافه کرده بود. زمینو چنگ میزد ...میخواست ازون وضع و اون احساس گناه دور بشه... چشماش سیاهی میرفت و واضح میتونست پایین اومدن فشار خونشو حس کنه... جوری ک لحظه به لحظه بیحال تر میشد و سرش بیشتر نبض میزد.. دیگ نمیتونست داد و فریادای جونگکوک رو بشنوه
سرشو به زور بالا اورد و با چشمای بیحالش به جونگکوک نگاه کرد ک بالای سرش ایستاده بود و از شدت عصبانیت رگ های گردنش متورم شده بود. دهنش باز و بسته میشد و تهیونگ فهمید ک هنوزم داره سرش داد میزنه ولی هیچیو نمیشنید تا زمانی ک چشماش به کل بسته شدو با افتادنش روی زمین به عالم سیاهی رفت
..
.
با باز کردن چشماش نور سفید لامپ چشمشو زد و
مجبور شد دوباره چشمشو بببنده و یواش یواش باز کنه تا نور اذیتش نکنه
سرش نسبت به قبل بهتر شده بود ولی هنوزم درد میکردبا چرخوندن سرش به سمت کنار تخت متوجه یه جفت چشم سرخی شد ک بهش خیره شده بود و باعث شد از ترس یکم بپره
_اه.. ترسیدم
جونگکوک کلافه نگاهشو از صورت تهیونگ برداشتو به سمت پنجره اتاق رفتو به بیرون بیمارستان نگاه کرد
سکوت بدی تو اتاق حاکم شده بود و همین تهیونگو بدجور میترسوند
YOU ARE READING
๑BLUE EYES๑
Romanceژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازون مجبور میشه با پسرعموش ازدواج کنه 😶🌼 چی میشه اگه بعد از طلاقش دوباره مجبور بشه با مرد شیطان صفتی به اسم جانگکوک ازدواج کنه ک از تهیونگ مت...