_ت...تو اینجا چ...چیکار میکنی؟
جونگکوک پوزخندی زدو از حالت دراز کشیده دراومدو روی تخت نشست
_اومدم یکم با همسرم حال کنم. مشکلی داری؟
_ن...نباید اینکارو بکنی
_عه نمیدونستم
از روی تخت بلند شدو روبروی تهیونگ ک شوکه کنار در ایستاده بود قرار گرفت
_میدونی تهیونگ کنترل دیکم دست خودم نیس وقتی میبینم یه هرزه ایی مثل تو با اون بوتی تپلش تو خونم راه میره دلم میخاد یع نی نی بندازم تو شکمت
_ی...ینی چی؟؟ د..د..اری میترسونیم برو تو اتاقت
_هه همسر عزیزممم امشب باید یه حالی به این کوچولو بدی
و به دیک راست کردش اشاره کرد
_ج..جونگکوک تو از من بدت میاد پس تموم کن این بازی مضخرفو برو اونطرفف
بدون هیچ اعتنایی بهش از بازوی تهیونگ کشیدو روی تخت انداخت
به قدری شوکه بود ک حتی نمیتونست دستاشو تکون بده تا از خودش دفاع کنه_توی سکس تنفر اهمیتی نداره فقد لذت مهمه تهیونگ
و مابین حرفش دستای پسرک ترسیده زیرشو با کمربند به تاج تخت بست
_تو..تو مگ عاشق ینفر دیگ نبودیییی؟؟ ولممم کننن داری بهش خیانتت میکنیییی بزارررر برمممم
_ببند دهنتو اشغالللللل
و سیلی محکمی به صورت تهیونگ زد
_تو باعث شدی ازش جدا بشم وگرنه تا الان پیشش بودم پس بهتره اینو فقد یکی از تنبیهات بدونی
_مگ من خواستم ک باهات ازدواج کنممممم؟؟؟
من خودممم مجبور بودممممچشماشو تو حدقع چرخوندو بلوز تهیونگو تو تنش با یه حرکت پاره کرد
_نههههههههه ولممم کنننن
جونگکوک محکم با پشت دستش تو دهن همسرش زدو متقابلا داد کشید
_ببنددد دهنتوووووو
_ت...تورو.. هق...خداا.. ازت... هق... خواهش میکنمم
_هر گوهی هم بخوری امشب زیرمی پس بجای داد کشیدن بزار نالتو بشنوم بیب
_نمیخامممممم
_اوکی پس بدون درد زیادی میکشی بیبی.... هه ک البته خودمم خشن دوس دارم
_جانگکوک....التماست.. هق... میکنمم.. جانگکوککک
ولی پسری ک روش بود بدون توجه به خواسته هاش شلوارو باکسر تهیونگو با عجله از تنش خارج کرد
تمام این کاراش خاطرات وحشتناکی رو به ذهن تهیونگ میوردن ک باعث میشد تقلای بیشتری برای رها شدن بکنه
مدام فریاد میکشید و از همسرش سیلی میخورد ولی باز هم ادامه میداد اون خاطرات ول کنش نبودن
کارای جونگکوک اونو یاد اون شب تلخی مینداخت ک باعث و بانی اعصاب ضعیفو افسردگی تهیونگ شده بود
فریاداش با فرورفتن پارچه ای توی دهنش خاموش شدو به جاش صداهای ضعیفی ازش درمیومد
چند دقیقه طول کشید تا جونگ کوک لباساشو دربیاره وبرای گرفتن لوب به اتاقش بره
اشکای تهیونگ حتی قسمت بزرگی از بالشت زیرشو خیس کرده بودو تمومی نداشت
نمیدونست تا کی باید زجر بکشه. این واقعاعادلانس؟
YOU ARE READING
๑BLUE EYES๑
Romanceژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازون مجبور میشه با پسرعموش ازدواج کنه 😶🌼 چی میشه اگه بعد از طلاقش دوباره مجبور بشه با مرد شیطان صفتی به اسم جانگکوک ازدواج کنه ک از تهیونگ مت...