part16

4.3K 689 347
                                    

شمارشو گرفتمو منتظر موندم تا جواب بده
_الو جونگکوک؟

_چیه؟

_برای امشب نمیتونم غذا درست کنم

_ینی چی؟

_حالم خوب نیس نمیتونم

_اوکی خودم میگیرم واس همین زنگ زدی؟

_اره

_خدافز

_خد...
بیشور دیوث نزاشت حتی خدافزی کنم باهاش
حقته اصن باهات حرفم نزنم. با یاداوری کتکی ک منو زد پشیمون شدم اخه چرا از اول بدنیا اومدنم هه تهدیدم میکنن مگ من وسیلشونم؟

بی حوصله روی تخت دراز کشیدم هر چند ک این کمر لامصب هنوز ک هنوزه درد میکنه

بهتر نیست یکم بخوابم؟ خودش ک غذا میاره یساعت بعد بیدار میشم دسر درست میکنم دیگ
راضی از تصمیمم چشمامو بستم تا یکم استراحت به خودم بدم

چرا خونه تاریکه؟ کجاس اون؟

_تهیونگگگ
بعد از زدن پریز برق و ندیدن هیچ نشونه ای ازش به اشپزخونه رفتم و ظرف غذاهارو روی اپن گزاشتم

_هی کجایی؟
اونجا هم ک نبود
پس تو اتاقشه لابد
کتمو روی مبل انداختمو به طبقه بالا رفتم
حدسم درست بود روی تخت یه عروسک خرسی ک متعلق به هیونجون بود رو بغل کرده بود و خب یه جوراییم خیلی معصوم بود
البته اگ اب دهنشو ک روی بالش ریخته شده بود و همینطور باسن بالا اومدشو فاکتور بگیرم

_هی بلند شو
هی با توام

این دیگ چ کوفتیه
لای یکی از چشماشو وا کردو با فرشته عذابش ک دست به سینه بالا سرش ایستاده بود مواجه شد
خواست دوباره بخوابه ک یسری فکر تو ذهنش اومدن
[نکنه میخاد باز بکنتم
نکنه میخاد بزنه منو
نکنه.... ]

_مگ با تو نیستممم

با صداش ک دقیقا کنار گوشش بلند شده بود چشماشو از ترس باز کرد و هینی کشید چرا واقن اینقدر باید این بشر ترسناک باشه.

_نمیتونی ارومتر بیدارم کنی؟

_دفعه اول اروم صدات کردم منتها انگاری شما کر تشریف داری

_خودت ک...

با یاداوری کتک هایی ک خورده بود حرفشو پس گرفت
_داشتی میگفتی

_ه.. هیچی

_مگ بهت نگفتم امشب مهمون داریم؟

_چ... هیییی ساعت چنده؟خدایاا دیرم شدد

سراسیمه از روی تخت بلند شد و خواست از اتاق بیرون بره ک بازوش اسیر انگشتای شوهرش شد

_چ.. چیزی شده؟

_اونا نباید چیزی از اتفاق دیروز بدونن

_کدوم اتفاق؟

_کمرت
بعط چند ثانیه تحلیل کردن موضوع به حرف اومد

๑BLUE  EYES๑Where stories live. Discover now