شمارشو گرفتمو منتظر موندم تا جواب بده
_الو جونگکوک؟_چیه؟
_برای امشب نمیتونم غذا درست کنم
_ینی چی؟
_حالم خوب نیس نمیتونم
_اوکی خودم میگیرم واس همین زنگ زدی؟
_اره
_خدافز
_خد...
بیشور دیوث نزاشت حتی خدافزی کنم باهاش
حقته اصن باهات حرفم نزنم. با یاداوری کتکی ک منو زد پشیمون شدم اخه چرا از اول بدنیا اومدنم هه تهدیدم میکنن مگ من وسیلشونم؟بی حوصله روی تخت دراز کشیدم هر چند ک این کمر لامصب هنوز ک هنوزه درد میکنه
بهتر نیست یکم بخوابم؟ خودش ک غذا میاره یساعت بعد بیدار میشم دسر درست میکنم دیگ
راضی از تصمیمم چشمامو بستم تا یکم استراحت به خودم بدمچرا خونه تاریکه؟ کجاس اون؟
_تهیونگگگ
بعد از زدن پریز برق و ندیدن هیچ نشونه ای ازش به اشپزخونه رفتم و ظرف غذاهارو روی اپن گزاشتم_هی کجایی؟
اونجا هم ک نبود
پس تو اتاقشه لابد
کتمو روی مبل انداختمو به طبقه بالا رفتم
حدسم درست بود روی تخت یه عروسک خرسی ک متعلق به هیونجون بود رو بغل کرده بود و خب یه جوراییم خیلی معصوم بود
البته اگ اب دهنشو ک روی بالش ریخته شده بود و همینطور باسن بالا اومدشو فاکتور بگیرم_هی بلند شو
هی با تواماین دیگ چ کوفتیه
لای یکی از چشماشو وا کردو با فرشته عذابش ک دست به سینه بالا سرش ایستاده بود مواجه شد
خواست دوباره بخوابه ک یسری فکر تو ذهنش اومدن
[نکنه میخاد باز بکنتم
نکنه میخاد بزنه منو
نکنه.... ]_مگ با تو نیستممم
با صداش ک دقیقا کنار گوشش بلند شده بود چشماشو از ترس باز کرد و هینی کشید چرا واقن اینقدر باید این بشر ترسناک باشه.
_نمیتونی ارومتر بیدارم کنی؟
_دفعه اول اروم صدات کردم منتها انگاری شما کر تشریف داری
_خودت ک...
با یاداوری کتک هایی ک خورده بود حرفشو پس گرفت
_داشتی میگفتی_ه.. هیچی
_مگ بهت نگفتم امشب مهمون داریم؟
_چ... هیییی ساعت چنده؟خدایاا دیرم شدد
سراسیمه از روی تخت بلند شد و خواست از اتاق بیرون بره ک بازوش اسیر انگشتای شوهرش شد
_چ.. چیزی شده؟
_اونا نباید چیزی از اتفاق دیروز بدونن
_کدوم اتفاق؟
_کمرت
بعط چند ثانیه تحلیل کردن موضوع به حرف اومد
YOU ARE READING
๑BLUE EYES๑
Romanceژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازون مجبور میشه با پسرعموش ازدواج کنه 😶🌼 چی میشه اگه بعد از طلاقش دوباره مجبور بشه با مرد شیطان صفتی به اسم جانگکوک ازدواج کنه ک از تهیونگ مت...