28

3.2K 618 137
                                    


_تهیونگ؟

_...ها

_باید همو ببینیم... لوکیشنو واست میفرستم... فردا

تلفن قطع شد
به همین راحتی... همین برای تهیونگ درد داشت.. تازه داشت معنی عشقو میچشید اونم نه عشق واقعی... یه عشق تقلبی

حتی باور نمیکرد اون حرفا و اشکایی ک جونگکوک ریخته بود و بهش اعتراف میکرد همشون دروغ بودن
اهی از کلافگی کشید و به سمت جیمین رفت و کنارش نشست

یونگی طبق معمول مشغول درست کردن ویارای عجیب غریب جیمین بود و تو اشپزخونه سیر میکرد
_چیم

_هم

_الان خوشحالی؟

_... شاید؟ بلاخره میتونم بچه هامو داشته باشم

_بالاخره؟ مگ چقد منتظرشون بودی؟

_خب... منو یونگ اوایل قصد نداشتیم بچه دار شیم ولی خب اون تو یه سال اخیر خیلی اصرار کرد و نتیجش این شد

_ولی جیم... تو ک از نسل گایا نیستی.. پس چطور...؟

_خب تهیونگ... من قبل از اشناییم با یونگی... خب میدونی... گرایشم.. فرق میکرد و یجورایی دوست داشتم.. مامان بشم

_عاااا جیمینننن من میفهمم چی میگی نمیخواد اینقدر معذب باشی

_جیمممممم

تهیونگ و جیمین با عربده یونگی یه متر از جا پریدن و متعجب به اشپزخونه نگاه کردند

_هااااااا

_دیگ چی میخوایییی؟؟

_هیچیییییی

چند دقیقه بعد یونگی با یه سینی پر از مواد غذایی قر و قاطی پیش جیمین و تهیونگ نشست

_ولی من بازم میگم... این ویارا عادی نیست

_هیونگ اینا کاملا عادیه نگران نباش

_هوف.. اوکی

تهیونگ از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت
همه فکر و ذهنش پیش همسر بی وفاش بود البته بهتره بگیم همسر سابق بی وفاش
سعی کرد کمی استراحت کنه تا بتونه به ذهنش سروسامون بده

فردای اون روز خسته از روی خخت بلند شد و بعد از انجام دادن روتین صبحگاهیش به سمت اشپزخونه رفت
هنوز به هیونگاش نگفته بود ک امروز باید پیش جونگکوک بره و مطمئن بود ک از دستش عصبانی میشدن مخصوصا جیمی هیونگ
با دیدن برگه صورتی رنگی ک به یخچال چسبیده بود به طرفش رفت

"منو یونگ رفتیم خرید.. کامل صبحونتو بخور زود برمیگردیم"

با خیال راحت روی میز نشست تا صبحونشو بخوره ولی استرس عین خوره به جونش افتاده بود و ولش نمیکرد

_هوففف
لقمه رو روی میز پرت کرد و به صندلی تکیه داد

"نمیخوام برممممممممم
ولی نباید کم بیارم
از یه طرفم دوس ندارم برم
از یه طرفم ته دلم میخوام ببینمش
اه برو گمشو بینیم باو"

๑BLUE  EYES๑Where stories live. Discover now