_چه حسی داری
_حس گوه
حدودا یه ساعت میشد ک جیمین رو از اتاق عمل بیرون اورده بودن و پسرشونم سالم و سرحال پا به دنیا گذاشته بود
ولی انگار سر گیجه و حالت تهوع نمیخواست جیمینو ولش کنهبکهیون همونطور ک ازش فیلم میگیرفت و با خوشحالی صورتشو برای نینی کوچولوی سر حال کج و کوله میکرد گفت ولی با جوابی ک میل به شنیدنش داشت روبرو نشد
_نه منظورم ازینه ک بچه دار شدی
_چی؟... بچه؟... بچم.. بچم کو.. کجاس.. چیکارش کردین
_یا خدا اروم باش چیم. بچت پیشته همینجاس
_پس چرا نمیبینمش
جیمین سراسیمه سرشو به اطراف میچرخوند ولی بخاطر تاری دید و سرگیجش چیزی ک شبیه بچه باشه رو نمیدید برای همین استرس زیادی بهش وارد شده بود جوری ک نمیتونست اشکاشو کنترل کنه
_جیمینی قربونت بشم بچت همینجاس اصن صبر کن به یونگی بگم بیاد.. اون ک بهت دروغ نمیگه
_بک.. هق... بچمم.. اخخ فاک.. درد میکنه
_نباید تکون بخوری دیگه.. یکم صبر کن برم شوهرتو بیارم... هوف..جاری هم جاریای قدیم.. چشم نداره منو ببینه..ایشش.. اصن تحویل نمیگیره ایششش
دقیقه ای بعد تهیونگ و یونگی باهم وارد اتاق شدن و بکهیون با چانیول بعد از اون ها اومدن
_ی.. یون_جان.. خوبی؟
_بچم کجاس
_همینجاس چیم.. دیدیش؟ خیلی گوگولیه عین تو کوچولوعه و سرحال.. اصن به من نرفته
_جدی؟
_اره سرتو بچرخون.. همینجا کنار تختته
یونگی چشمای جیمینو ک خیس از اشک بودن رو مالید تا کمی از تاریش کم کنه و بعد به جیمین کمک کرد تا گردنشو بچرخونه و پسر کوچولوشونو ک شصتش رو میمکید رو ببینه
(اینجا یه لحظه شستشو نمکید.. شما به بزرگواری خودتون ببخشید)
_اوه.. بچم
_اره بچت. یساعت تموم داشتی مخ منو میخوردی بچم بچم میکردی ک انگاری این بیریختو گذاشته باشیم دم در ک یکی بیاد ببرتش سرتم ک فقد رو هوا سیر میکرد چیزیو جز سقف نمیدیدی میگفتی بچم نیس مگه بچه تازه بدنیا اومده پرواز میکنه ک تو.....
YOU ARE READING
๑BLUE EYES๑
Romanceژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازون مجبور میشه با پسرعموش ازدواج کنه 😶🌼 چی میشه اگه بعد از طلاقش دوباره مجبور بشه با مرد شیطان صفتی به اسم جانگکوک ازدواج کنه ک از تهیونگ مت...