38

3.2K 575 167
                                    

نمیدونست چه مدت در حال گریه کردن بود ک خوابش برد و حالا با درد شدیدی ک توی قلبش پیچیده بود از خواب پرید

چشماش از شدت گریه میسوختنو لباش از بی آبی خشک شده بودن
بیجون زیر لب اسم هیونگشو صدا میکرد ولی انگار کسی تو اتاق نبود
با حجم مقدار زیادی خون ک یهویی بالا اورده بود چشماش سیاهی رفتو حس کرد دیگه واقن اخرای زندگیشه
دستشو دراز کرد تا دکمه کنار تختو فشار بده ولی نرسیده بهش با باز شدن در چشمای خمارشو به هیونگش دوخت ک با نایلون های خوراکی وارد شده بود و با شوک بهش نگاه میکرد

خواست حرفی بزنه ک با اوق دیگه ای ک زد بیشتر از قبل خون بالا اورد
دیگه خودشم ترسیده بود ک نکنه این اخرین باره ک یونگیو جلوی چشمش میبینه
اون ک حتی با مامانش خداحافظی نکرده بود. هنوز به پای تهیونگ نیوفتاده بود ک ببخشتش.. باید برادر زاده هاشو میدید

با داد و فریادی ک یونگی توی اتاق راه انداختو وارد شدن تعداد زیادی از دکتر و پرستار به خودش اومد
دیگه نمیتونست بیشتر از این خودشو نگه داره
نمیخواست چشماشو ببنده و هنوز هم خیره به هیونگش نگاه میکرد

ینی میشه ک اون ور دنیا هم بتونه اونارو اینجا ببینه؟
با ایستادن پرستارا بالای سرش و بیرون رفتن یا درواقع بیرون انداختن هیونگش توسط پرستارا نگاهشو به دکتر بالای سرش انداخت ک چیزایی رو با فریاد به پرستار میگفت ولی جونگکوک نمیتونست بشنوه اون فقد تکون خوردن لباشونو میدید و قبل بسته شدن چشماش فقد یه چیزو به زبون اورد

_ته



عصبی دستاشو تو موهاش برد. بعد از اینکه از کنار جیمین برگشته بود جونگکوک رو خوابیده دید و با خیال اینکه بره و یسری خوراکی واسش بخره از بیمارستان خارج شد ولی هنوز باورش نمیشد ک چند دقیقه پیش با عذاب اور ترین و تلخ ترین صحنه عمرش مواجه شده باشه

دونسنگش داشت پر پر میشد و از دستش هیچ کاری بر نمیومد باید به حساب رییس این بیمارستان کوفتی میرسید
اگه اون به اتاق جونگکوک نمیرفت دونسنگش باید همونجوری اونجا جون میداد ایا؟

کلافه خوراکی هارو تو سطل اشغال انداخت (میدادی به من خو.. ایشش)
کم مونده بود گریش بگیره نگاهش بین پرستارایی ک مدام وارد اتاق میشدن و ازش بیرون میومدن میچرخید. میتونست حس کنه فشارش داره میوفته ولی تنها چیزی ک اینجا اهمیت داشت این بود ک حال جونگ کوک زود تر خوب بشه

با زنگ خوردن گوشیش زبونشو روی لب های خشک و بی رنگش کشید و بعد از بیرون اوردن گوشی از جیب شلوارش به صفحش نگاه کرد
"جکی"
اصلا حوصله اینو نداشت ک به غر غر های جکسون گوش بده ولی باید به یکی خبر میداد که بیاد اینجا

_چیه

_چرا گوشیتو جواب نمیدی

_بنال چته

๑BLUE  EYES๑Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang