یونگی وقتی دونسنگشو تو اون وضعیت دید اونقد شوکه شد ک حس کرد داره سکته میکنه
بعد از داد و فریادایی ک کشیده بود تا دکتر پیش جونگکوک بیاد گلوش از شدت درد میسوخت و حالا کنار تختش نشسته بود و با چهره رنگ پریدش نگاه میکرداخرین باری ک اینجوری شده بود چند سال پیش بود.. زمانی ک پدر قرار بود با یه هواپیما به مسافرت کاری بره و اون هواپیما هنگام پرواز سقوط کرده بود و هنه مسافراش کشته شده بودن
همشون موقع شنیدن اون خبر از تلویزیون شوکه بودن و متوجه جونگکوکی ک از شدت شوک و فشار بیهوش روی زمین افتاده بود نشدن و اخر فهمیدن ک اصلا پدر وارد اون هواپیما نشده بود و مسافرت کنسل شده بود
نمیدونست باید مراقب کی باشه
جیمینو اورده بود و بعد از توصیه به یه پرستار و کمی پول دادن بهش اونو کنار جیمین گذاشته بود ک اپ حالش بد شد بهش کمک کنهجیمین از وقتی فهمیده بود چ اتفاقی افتاده یکسره گریه میکرد و جد و اباد لیسا و باباش رو به فحش بند کرده بود
پدر و مادرش و چانبک هم بعد از شنیدن ماجرا از مسافرت چند ماهه ای ک رفته بودن داشتن برمیگشتن
یونگی به جکسون چیزی نگفت چون مارک موقع زایمانش بود و اوناهم به امریکا رفته بودن تا بچشونو به دنیا بیارنحتی اگ موقع زایمان مارک هم نبود یونگی چیزی به جکسون نمیگفت چون اون پسر همه چیو میخواست با زوو و دعوا به دست بیاره و قطعا با شنیدن این ماجرا کاری میکرد ک یونگی به جای مراقبت از تهکوک باید توی دادگاه به خاطر قتل اینور اونور میرفت تا برادرشو ازاد کنه
با یهویی باز شدن در و پریدن یه پاپی انسان نما به داخل اتاق یونگی اهی از کلافگی کشید باز هم چانبک
بکهیون سریع به سمت یونپی رفت و با کشیدن یقش به سمت خودش تو صورتش با صدای بلندی داد زد_تهیونگمممم کووووووووووو
_چته وحشی ولم کننن.. چاننننننن
چلنیول بزور بکهیونو از یونگی جدا کرد و اونو روی مبل گوشه اتاق نشوند
سووا و جانسان با اشفتگی به پسر کوچیکشون نگاه میکردن ک از زیر ماسک هم صدای خرخر نفس کشیدنش میومد_چه اتفاقی واسه کوکیم افتاده یونگی؟
_دکتر گفت ایست قلبی کرده
_چ.. چرا؟
چانیول و بکیهون با دیدن رنگ پریده سووا و جانسان سریع کمپوتی ک اورده بودنو باز کردن تا یکم به خوردشون بدن و حالشون جا بیاد
با تمام مقاومتی ک سووا برای نخوردن کمپوت نشون میداد ولی بزور به خوردش دادن چون اون هنوز تهیونگو ندیده بود و اگ میدیدش احتمالا اونم سکته قلبی میکردهمه از علاقه بیش از حد سووا به تهیونگ خبر داشتنو همین یه موقعایی حسودی سه تا عروس دیگشو بر می انگیخت (برمی انگیخت؟)
YOU ARE READING
๑BLUE EYES๑
Romanceژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازون مجبور میشه با پسرعموش ازدواج کنه 😶🌼 چی میشه اگه بعد از طلاقش دوباره مجبور بشه با مرد شیطان صفتی به اسم جانگکوک ازدواج کنه ک از تهیونگ مت...