(فلش بک به زمانی ک جونگکوک و لیسا از خونه یونمین برگششته بودن)دست لیسارو محکم فشرد و با باز کردن در به وسط خونه پرتش کرد
_جدیدا خیلی گوه میخوری لیسا
_ح...حقش بود باید محکمتر هولش میدادم
با ضربه محکمی ک جونگکوک با پشت دستش به دهنش زد خفه شد
_هر بلاییو ک سرش بیاری بدترشو سرت میارم لیسا
موهاشو محکم کشید و همونطور ک جلوی لیسا رو پنجه پاش نشته بود به چشماش زل زد
_تو و اون بابای عوضیت قراره خیلی بد تقاص پس بدین... اگ تهیونگ نبود تا الان باید بالا سر تابوت بابات زار زار گریه میکردی
_ت... تو
_خفه شو لیسا... نمیخوام صداتو بشنوم.
ایستاد و دستاشو تو جیبش گذاشت همونطور ک از بالا به لیسا ک ترسیده و با نفرت بهش نگاه میکرد خیره شده بود شروع به حرف زدن کرد
_از الان به بعد... چیز بدی راجبه تهیونگ بگی زبونتو میبرم میفرستم واس بابات... حق نداری بدون اجازه من از اینحا بیرون بری... حق استفاده از هیچ تکنولوژی نداری... هر کاریو انجام بدی ک مطابق میل من نباشه میدونی ک چ اتفاقی میوفته... تا الانم زیاد باهات راه اومدم
بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفتو درو محکم بست
لیسا همونطور ک اشک میریخت با نفرت به قاب عکس تهیونگ ک روی میز بود نگاه کرد...عکسی ک جونگکوک حتی بهش اجازه نمیداد نگاهش کنه چه برسه به اینکه اونو از سر جاش برداره_تاوانشو پس میدی کیم تهیونگ.... ت.. تاوان قلبی رو ک از دستم گرفتی پس میدی
.
.
.
.
یونگی بعد از رسیدن به ایستگاه اتوبوس با تعجب به نیمکت خالی نگاه کرد.. یونگی فقد پنج دقیقه دیر کرده بود ولی تهیونگ خیلی زود تر ازون حرکت کرده بود پس چرا نیست؟یهو دلشوره عجیبی رو حس کردو باعث شد از ماشین پیاده شه
اطراف ایستگاه رو گشت زد و با ندیدن هیچ نشونه ای از تهیونگ کلافه به موهاش چنگ زد ولی برای چی بهش زنگ نمیزد. از بی حواسیش چشماشو چرخوند و روی اسم تهیونگ زدگوشیش بوق میخورد ولی تهیونگ جواب نمیداد
دیگ نمیدونست باید چیکار کنهنمیتونست به جیمین زنگ بزنه مطمئنا تا الان دیگ خوابیده بود و اگ بهش میگفت میترسید
دوباره به تهیونگ زنگ زد ولی هیچی.... ترس به تمام وجودش رخنه کرده بود... حتی فکر به اینکه بلایی سر تهیونگ اومده باشه باعث میشد سکته کنه
دستاش میلرزید و دهنش خشک شده بود... مغزش هم کار نمیکرد حقیقتا اوضاع فاکی بود... یونگی هیچوقت اینطور نشده بود و الان.....
YOU ARE READING
๑BLUE EYES๑
Romanceژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازون مجبور میشه با پسرعموش ازدواج کنه 😶🌼 چی میشه اگه بعد از طلاقش دوباره مجبور بشه با مرد شیطان صفتی به اسم جانگکوک ازدواج کنه ک از تهیونگ مت...