21

3.8K 641 235
                                    

_اتفاقی افتاده هیونگ/؟

یونگی روی پله های جلوی در نشستو به اسمون خیره شد

_بشین میخوام یکم باهم حرف بزنیم

_اوکی

_اوایل ازدواجت با تهیونگ با نگاهت نسبت بهش متوجه نفرتت میشدم یا حتی موقع تجاوزی ک بهش کردی هیچ پشیمونی تو چشمات ندیدم

_اینایی ک داری میگی ین...

_بزار حرفمو بزنم. امشب خیلی تغییر کرده بودی
واسه اولین بار دیدم نگرانش شدی

یونگی به برادر کوچکترش نگاه کرد ک با گیجی زیر پاشو نگاه میکرد

_عاشقش شدی اره؟

_ها؟ نه... نمیدونم.. شاید اره

_میبینیش ضربان قلبت تند میزنه

_خب وقتی ....لخت میبینمش اره
یونگی محکم پس کله جونگکوکو زد (ای ماچ به اون دستت یونی)

_منحرف خر منظورم غیر اونه

جونگکوک همونطور ک کلشو ماساژ میداد چهرشو توهم فرو برد

_خ.. خب اره

_تا حالا شده بخوای مدام پیشش باشی؟

_تو تخت اره

_جونگو....

_چشم چشم ..اره الانا اینطوریم

_منم همین حسو به جیمین داشتم موقعی ک چند بار فقد همو دیده بودیم

_عاااااوو... صب... کن ینی.. من.. الان عاشقش شدم؟؟؟

_میتونی اسم اینو نفرت بزاری؟ میدونم الان گیجی ولی مطمئنم عاشقش شدی بزار یه مدت بگذره بعدمیفهمی چی میگم..

_و.. ولی هیونگ.. اون از من بدش میاد

_از کجا میدونی؟

_برای چی همچین سوال مزخرفی میپرسی؟

"عاییی چقد سرم درد میکنه؟"

از پله ها پایین اومد و همونطور ک با یه دستش سرشو گرفته بود با بی حالی نگاهی به خانواده شوهرش ک همشون یه جا ولو بودن انداخت
"خب چرا نرفتین بالا بخوابین؟ اینهمه اتاق.... اخ"
سعی کرد از توی کشو بدون سرصدا مسکن پیدا کنه

بعد از خوردن مسکن به سمت پله ها رفت ک بین راه نگاهش به در افتاد
"یکم برم هوا بخورم شاید خوب شدم"
به سمت در رفتو دستشو روی دستگیره گزاشت ک با شنیدن صدایی از پشت در شوکه از جاش پرید
"نکنه هیونجونه.... نکنه میخوان بکشنم"
با ترس سرشو به در چسبوند تا صدارو دقیق تر بشنوه
با تشخیص دادن صدای جونگکوک و یونگی نفسشو محکم بیرون داد

_این لنتی جنو میمونه. همه جا هس

خواست دوباره درو باز کنه ک با شنیدن جمله ای فکش نزدیک بود به زمین بخوره. مازافازا؟؟

๑BLUE  EYES๑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora