33

3.9K 637 270
                                    

_ب... بچه؟

_همسرتون باردار بودن ولی طی این حادثه خب... نتونستیم بچتونو نجات بدیم
(اخه یکی نیست یه این دکتره بگه اینجوری باید توضیح میدادی؟ )

با شنیدن صدای پا سرشو برگردوند... هنوز از شوک درنیومده بود... ینی تهیونگ بچشو حامله بود؟
یا....امکان نداشت اون بچه کس دیگه ای باشه.. چطور یونگی بهش نگفته بود؟

_دکتر.... چیشده؟ حالش خوبه؟

یونگی همونطور ک از شدت دویدن نفس نفس میزد سوال کردو توجهی به چهره شوک زده دونسنگش نکرد

_برای این اقا توضیح دادم متاسفانه نتونستیم جون بچه رو نجات بدیم.. و خب.. همسر ایشون... حالشون خیلی وخیمه.... میتونیم نجاتشون بدیم فعلا باید به بخش مراقبت های ویژه منتقل بشن... یه جراحی دیگه مونده

دکتر رفت و اون دوتا رو پشت سرش جا گذاشت
یونگی شرمنده بود و جونگکوک شوکه

_ه.. هیونگ؟ چطور.... چطور تونستی به من نگی؟ ا.. اون ب..بچه.. من بود؟هیونگ؟ اون بچه من بوددددد؟

_جونگک..

_فقد بگو بچه من بود یا نهه

_هوففف... اره.... بچه تو بود

_هق... هیونگ... چطور به من نگفتییی.... حالا من چیکار کنممم...هق.... با دستای خودم بچه خودمو کشتمممم

_عععع... جونگکوک اروم باش.... به من نگاه کن.. اروم باش

یونگی شونه های جونگکوک رو ک با بی قراری اینور اونور میرفت رو گرفت و سعی کرد ارومش کنه

_دیگ...هق... ب.. به توهم...هق.. نمیتونم اعتماد... کنم

_جونگکوک... تهیونگ خودش از من خواسته بود.. من بهش گفتم ک تو پدرشی و باید بدونی ولی اون میترسید تو بچشو ازش بگیری

_تو چیییی...؟ توهم فک میکردی من بچشو میگیرمممم... فک کردی ازش متنفرمممم.... تو ک بهتر از همه میدونستی چقد عاشقشممم لنتییییی

صدای دادو فریاد جونگکوک کل راهرو رو گرفته بودن و مردم با تعجب بهشون نگاه میکردن

_اره اره میدونم دوسش داری ... حق با توعع حالا اروم باش.. واست خوب نیست

_برو اونور

_اقایون چخبره اینجا بیمارستانه... لطفا ارامشتونو حفظ کنین

_چشم.... معذرت میخوام

یونگی اروم جواب پرستاری ک بهشون هشدار داده بود رو دادو با جونگکوک  به بخش اورژانس حرکت کرد

_کجا داری میبری منو؟

صدای بغض دار جونگکوک و دیدن چهرش ک پریشونی رو فریاد میزد و اشکایی ک بی صدا میریخت قلب یونگیو به درد میاورد

_میبرمت یه ارامش بخش بزنی یکم استراحت کن من حواسم به همه چی هست

_هه... انگار نمیتونی منو درک کنی.. با این وضعیت چیجوری من بخوابم... وقتی... هق.. وقتی تهیونگم اونجا.. هق.. داره زجر میکشه

๑BLUE  EYES๑Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin