Chapter 9 : به خانه خوش‌ آمدی

1K 175 56
                                    


قسمت نهم: به خانه خوش آمدی

مدتی می‌شد که آرو، هشیاری‌اش را بدست آورده بود.
معلق بودن بین دستان کسی را می‌فهمید.
بوی خون را حس می‌کرد.
درست مثل بوی یک عطر!
صدای نفس‌های آرام جونگ‌کوک را با هر قدمی که بر می‌داشت، می‌شنید.
اما آرو جرعت چشم باز کردن نداشت!
قلبش از ترس، رام شدنی نبود.
در اثر شوکی عصبی بیهوش شده بود، و حالا با عضلاتی دردناک و قلبی پر تپش، هشیاری‌اش را به دست آورده بود.
سرش به جایی تکیه داشت‌.
اما نمی‌دانست به کجا!
شاید به شانه‌ی او؟
نسیم سردی که موهایش را در صورتش می‌ریخت متوقف شد.
فضای گرم و سکوتی بدون صدای باد و به‌ هم خوردن شاخه‌ی درختان!
این یعنی ورود به یک خانه؟
هنگامی که حس کرد از یک راه پله بالا می‌روند، ضربان قلبش دو چندان شد.
می‌ترسید تکان خوردن‌های بی‌وقفه و پر ‌سر و صدای قلبش کار دستش بدهد.
حس طعمه‌ای را داشت که زیر سایه‌ی شکارچی، سکوت اختیار کرده و انتظار مرگ را می‌کشد.
صدای لولای در و قدم‌هایی که صدا دار شده بود.
مثل راه رفتن پوتین‌های چرمی، روی پارکت‌های کهنه‌ی چوبی.
همچنان تاریکی را از پشت پلک‌های کشیده‌اش تشخیص می‌داد.
با حرکت دست‌هایی که تنش را حمل می‌کرد و برخوردش با سطحی نرم و سرد، بی‌اراده دندان‌هایش را چفت کرد اما چشم‌هایش را باز نکرد.
می‌توانست یک تخت سرد و خالی را حس کند.
نسیمی وزید و دوباره موهایش را در صورتش ریخت.
او هنوز نرفته بود.
نگاه سنگین و خیره‌اش در صورت رنگ پریده‌ی آرو می‌چرخید.
بدون آنکه خم شود، با انگشت اشاره‌اش، تار موهای آشفته‌ی دختر را از صورتش کنار زد.
انگشت سردی که حالا زخم التیام یافته‌ی پیشانی‌اش را نوازش می‌کرد، باعث لرزش تنش می‌شد.
_ نباید سر راهم قرار می‌گرفتی!
با پشت دو انگشت، مشت گره شده‌ی او را نوازش کرد.
چیزی در قلب آرو فرو ریخت.
او بدون آنکه کنترلی بر ترسش داشته باشد، مشت‌هایش را گره کرده بود و حالا جونگ‌کوک با نوازش گره سفت و سخت انگشتانش، بیدار بودنش را فهمیده بود.
_ باید تمام زندگیت، تلاش می‌کردی که با من رو به رو نشی آرو...
بعد در حالی که لبخند کجی از نقش بازی کردن دخترک به لب‌هایش نشسته بود زمزمه کرد:
_ اما تو که نمی‌دونستی! و حالا اینجایی پس...به خونه‌ی جدیدت خوش اومدی!

✾✾✾ ✾✾✾ ✾✾✾ ✾✾✾

جیمین کنترلی بر لرزش اندامش نداشت.
اول زانوهایش، بعد دست‌هایش و حالا شانه‌ها و لب‌هایش شروع به لرزیدن کرده بودند.
در اثر تنگی نفس، از تخت گوشه‌ی دیوار، به زمین سرد پناه آورده بود و حالا سه کنج دیوار، روی زمین جمع شده بود و می‌لرزید.
هوسوک با شنیدن صدای ناله‌هایی از درد، به طرف میله‌ها غلتید و با دیدن جیمین که تمام هیبتش در حال لرزیدن و عرق ریختن بود، اخمی کرد.
عرق‌های درشتی که روی شقیقه‌هایش نشسته بودند، موهای مشکی‌اش را خیس می‌کردند.
انگار به جای خون، در رگ‌هایش آب جوش جریان داشت.
حس می‌کرد هر لحظه امکان دارد چشم‌هایش از حرارت بدنش، آب شود.
اما برعکس، در دست و پاهایش احساس سرما و یخ‌زدگی می‌کرد‌.
هوسوک، وقتی متوجه شد جیمین به یکباره مثل یک ماهی بیرون افتاده از آب، به خود می‌پیچد و می‌لرزد، روی تخت نشست:
_ رو به راهی؟
حدقه‌ی چشم‌های جیمین چرخید.
انگار که آرام آرام در عمق یک اقیانوس فرو می‌رود، گوش‌هایش سنگین شدند و صدای هوسوک را از زیر خروار‌ها آب می‌شنید، تا جایی که همه چیز ساکت شد.
دیگر صدای نفس‌های تنگ شده‌اش را هم نمی‌شنید.
صدای ضربان قلبش که گوش‌هایش را پر کرده بود، ضعیف و ضعیف‌تر شد و کم کم تغییر کرد!
ریتم قلبش آرام‌تر و واضح‌تر شد.
انگار این تپش‌ها متعلق به او نبود!
حالا می‌توانست صدای ضعیف موزیک را از پشت پرده‌های بسته‌ی گوشش بشنود.
صدا، هر لحظه بلند‌تر می‌شد.
چشم‌هایش را با وحشت باز کرد.
سرش گیج و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت.
اما نه آنقدری که نتواند محیط جدید را ببیند!
میز گردی که پر بود از شیشه‌های مشروب خالی و جام‌های نیمه پر، بسته‌های سیگار و گوشی‌های موبایل!
نگاه مبهوتش را بالا کشید.
فضای گرفته‌ای که هر لحظه به یک رنگ در می‌آمد و جمعیتی که در حال رقص و رفت و آمد بودند!
او در یک بار، چشم باز کرده بود و این درست مثل یک خواب، غیرواقعی و مثل استنشاق دود سیگار، واقعی به نطر می‌رسید.
_ فندک رو بده...
آن صدای آشنا، تمام تن جیمین را لرزاند و باعث شد سریع به کنارش نگاه کند.
چشم‌هایش روی تهیونگی که سیگار برگ را از کیف مخصوصش بیرون می‌کشید، خشک شد.
ذهنش یک لحظه هم از تلاش برای درک موقعیتش کوتاهی نمی‌کرد.
رسیدنش از یک تب و تشنج دردناک به یک بار و آن هم کنار کیم تهیونگ یعنی یک رویا!
شاید هم بدنش دوام نیاورده و به اغما فرو رفته بود و حالا جیمین در یک خواب خوشایند کنار کسی که باید، حبس شده بود!
_ آیری شنیدی چی گفتم؟!
تهیونگ خسته از انتظار، این سوال را با نگاهی کلافه و مستقیم در چشمان جیمین پرسیده بود.
مستقیم در چشمانش، او را "آیری" خطاب کرده بود!
جیمین اخمی کرد و خواست حرفی بزند اما با خروج اولین کلمه، مغزش یخ زد!
این صدای خودش نبود.
نگاهی به دست‌های ظریف و دخترانه‌اش کرد.
تهیونگ پوف کلافه‌ای کشید و نیم خیز شد.
فندک آن طرف میز را چنگ زد و همزمان غرید:
_ باز مست کردی؟!
دست‌های آیری را خوب می‌شناخت.
او داشت دنیا را از چشم‌های دوست دختر سابقش می‌دید؟!
تهیونگ همانطور که با ابروهایی در هم، سیگار را گوشه‌ی لب‌هایش می‌گذاشت، سعی کرد روشنش کند‌.
بعد بدون ‌آن که لب‌هایش را از هم فاصله دهد گفت:
_ پیداش می‌کنم! اون قبل اینکه عشق تو بشه...
پکی از سیگار روشنش گرفت و همزمان با خروج دود با لحن عجیبی ادامه داد:
_ برادر من بوده.
چشم‌های آیری مات تهیونگ شد.
اما در عمق آن چشم‌های قهوه‌ای روشن و دخترانه، مردمک‌های تیره و دلخور جیمین به او خیره بود!
لب‌های او به سادگی به‌ هم خورده بودند و کلمه‌ی "برادر" را گفته بودند اما آن آوای سه بخشی، در گوش‌های آیری پیچید و در مغز جیمین تکرار شد...
تهیونگ، تکیه به کاناپه‌ی مشکی رنگ، خیره به نقطه‌ای نامعلوم، پشت حجم غلیظ دود سیگارش گم شده بود.
شاید در فکر "برادر" مسخره‌ای که به زبان آورده بود و "عشقی" که جیمین گستاخانه اعتراف کرده بود، دست و پا می‌زد.
صدای گرفته‌ی آیری، توجه مردمک‌های مات و ثابتش را جلب کرد.
_ برادری که عاشقته...این کلمه فقط همه چیز رو پیچیده‌تر می‌کنه!
نگاه تیزی به او انداخت:
_ اگر مستی، پس سعی کن دهنتم بسته نگه داری که هر چرتی رو بلغور نکنی!
آیری لبخند کجی زد:
_ هنوز باور نکردی؟ با وجود اعترافش؟
چشم‌های جدی تهیونگ باریک شدند و بدون ‌آنکه خیرگی نگاهش را از چشم‌های آیری بردارد، سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد:
_ مگه تو بعد از آخرین شب، باهاش حرف زدی؟
جیمین پوزخند سردی زد.
اما سردی زهرخندش اصلا به چهره‌ی همیشه مهربان و ساده‌ی آیری نمی‌آمد:
_ پس بهت اعتراف کرده!
تهیونگ که حس می‌کرد رو دست خورده است، نگاه کلافه‌اش را از دوست دوران دبیرستانش گرفت و به طرف دیگری دوخت.
اما جیمین نتوانست زخم دلش را با زبان آیری به تهیونگ نفهماند:
_ اون از تو فرار کرد کیم تهیونگ! نه از اشتباه بودن عشقش و نه از حرف امثال من. بلکه از تو و انکار کردن‌های مسخره‌ت فرار کرده.
با دستی که روی میز کوبیده شد، نه تنها آیری که عده‌ای در اطراف هم با نگاهی ترسیده به تهیونگ چشم دوختند.
قهوه‌ای چشم‌هایش وحشی و درنده شده بود و برآمدگی رگ گردنش به چشم می‌آمد!
با فریاد، حرفش را قطع کرد:
_ خفه‌شو آیری! خفه‌شو وقتی هیچی نمی‌دونی فقط خفه شو!
نفس‌هایش سنگین و خشمگین بود.
_ از من چی ساختی؟ یه عوضی بیخیال؟ چرا فکر می‌کنی هضمش برای من آسونه؟
نگاه پرسشگر و حق به جانبش، انگار که واقعا به دنبال جوابی باشد، در چشم‌های خونسرد و غمگین آیری می‌چرخید.
کمی بعد دستی به صورتش کشید و با لحن آرام‌تر اما عاجزی ادامه داد:
_ برای من هیچکس توی دنیا مثل جیمین نیست! اون یه بخش جدا نشدنی زندگیمه. هیچی رو ازش پنهون نکردم و تو تک تک خوشی‌ها و ناخوشی‌هام بوده! درست مثل یه عضوی از خانوادم. بلکه عزیزتر! می‌فهمی؟
کِی چشم‌هایش خیس شده بودند؟
قلب جیمین از برق اشک نشسته در نگاه تهیونگ، فشرده شد اما خودش از احساسات به جوش آمده‌ای که باعث می‌شد قطره‌های گرم اشک از گونه‌های آیری سرازیر شوند، خبر نداشت.
فک تهیونگ منقبض شد.
نگاهش را پایین انداخت و سیگار دیگری از کیفش بیرون کشید.
بالا و پایین شدن سخت سیب گلویش نشان از درگیری او با بغض داشت.
اخم‌هایش بیش از پیش در هم فرو رفته بودند.
به محض روشن کردن فندک و آتش زدن سیگار، دوباره به کاناپه چرم تکیه زد.
موسیقی و رقص در جریان بود اما آن نقطه‌ از بار، فضا طوری سنگین بود که سرخوشی جمعیت به آنجا سرایت نکند.
تهیونگ سیگار را از لب‌هایش فاصله داد.
بی‌آنکه به دختر کنارش نگاهی کند، تنها زمزمه کرد:
_اون عوضی رفت که منو با نبودنش تنبیه کنه! انگار من نمی‌دونستم بدون اون چقدر تنهام...
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و همزمان با آزاد شدن دود غلیظی از بین لب‌هایش، قطره‌ی گرمی روانه‌ی گونه‌اش شد و قلب جیمین را به درد آورد.
_ جیمینه احمق...
دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. پیشانی‌اش داغ شده بود.
سرش گیج می‌رفت و تعادلش را از دست داده بود.
سرش را پایین انداخت و آه بی‌اختیاری از بین لب‌هایش خارج شد.
دوباره صدای ضربان‌های یک قلب و گوش‌هایی که سنگین می‌شدند.
به عقب کشیده شد و تهیونگ را خیلی محو در قاب نگاهش دید.
بازویش را فشرده بود اما جیمین چیزی احساس نمی‌کرد.
فقط لب‌هایی را می‌دید که به‌هم می‌خورند و صورت نگرانی که احتمالا می‌پرسید چه بلایی سرش آمده؟
و سکوت و سیاهی مطلق!
درست مثل فرو رفتن در آب..
با وحشت چشم باز کرد و در جایش نشست. دیدش تار بود و بدنش یخ کرده.
پاهایش را به زمین کشید و گوشه‌ی دیوار پناه برد.
نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است.
دیدش که واضح شد توانست دوباره آن اتاق تنگ و تاریک را ببیند و همین طور هیونگی را که پشت میله‌ها نشسته بود و لبخند تلخی به لب داشت:
_ فکر کنم قدرتت رو پیدا کردی!

HɪʀᴇᴀᴛʜWo Geschichten leben. Entdecke jetzt