قسمت بیست و سوم: مبارز 305
بدن ظریف و دخترانهاش، بین جمعیتی مردانه، میلغزید و جلو میرفت.
مردان زیادی در آن باشگاه قدیمی و فرسوده تجمع کرده بودند.
آرو، از اینکه در جمع صدها مرد فرو برود، حس خوبی نداشت اما راهی بود که باید میرفت!
دیگر نمیتوانست رفتارهای عجیب و پنهان کاریهای جونگکوک را تحمل کند.
او اخیرا به بهانهی دو شیفت کار کردن، نیمههای شب به واحدش برمیگشت.
انگار که آمدنش را با به خواب رفتن آرو و یون تنظیم کرده باشد!
اما قلب بیتاب آرو دست خودش نبود.
شاید خجالت آور به نظر میرسید اما آنقدر بیدار میماند تا صدای به هم خوردن در واحد کناری را بشنود.
تا خیالش راحت شود او روی همان تختی که متصل به دیوار بینشان قرار دارد، خوابیده.
و همه چیز از زمانی شروع شد که آرو از پشت در، صدای درد کشیدنش را شنیده بود و زمانی که با نگرانی از لای در سرک کشید، او را ایستاده رو به روی آینهی اتاقش دید که کبودیهای پشت کتفش را چسب درد میزند.
این تصویری نبود که قلب جوان آرو طاقت آن را داشته باشد.
همچنین او میدانست جونگکوک اگر نخواهد، محال بود مهر لبش را باز کند.
آرو قرار نبود در را به دیوار بکوبد و فریاد بکشد و بابت زخمهای او توضیح بخواهد و انتظار شنیدن جواب داشته باشد.
چون جونگکوکی که او میشناخت فقط نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت.
درست مثل نگاه یک بزرگسال به یک کودک.
و آرو قرار نبود این سناریوی نشدنی را جلو ببرد!
و حالا همین باعث شده بود تا سایه به سایه او را دنبال کند و به اینجا برسد.
پستترین و شرورترین منطقهی شهر!
وقتی با احتیاط دنبال او راه میرفت، هر قدمی که به این محله نزدیکتر میشدند، آرو بیشتر مضطرب میشد.
نکند او به خلاف رو آورده باشد؟
داروهای یون روز به روز نایابتر و گرانتر از قبل میشد و احتیاجش به آن دانههای رنگی و دارویی بیشتر میشد و این واضح بود که جونگکوک برای خواهرش به هر کاری تن دهد!
از همان لحظه که تصمیم گرفته بود او را تعقیب کند میدانست قرار نیست از چیز خوبی سر درآورد!
اما حالا نمیدانست وسط جمعیت زیادی که دور یک میدان خاکی حلقه زده بودند، چه میکند!
حتی عدهای را میدید که در طبقهی بالایی ایستاده بودند و به نظر مشرفترین دید را به میدان داشتند.
آرو به لطف سوییشرتش، زیر کلاه بزرگ آن پنهان شده بود و این کمتر بین آن جمع زمخت و مردانه رسوایش میکرد.
چیزی که مطمئنش میکرد این بود که در آنجا هر اتفاقی که میافتد، جای زن نیست!
استرس بدی به جانش افتاده بود.
جونگکوک را گم کرده بود و نمیدانست آنها آنجا چه میکنند.
اما کمی بعد، کسی فریاد کشید:
_ امشب هر کسی که زیر این سقفه یا بازندهست یا برنده! اما اگر بازنده بودی بدون که هفتهی بعدی هم وجود داره!
آرو که این صدا را از وسط میدان میشنید، کمی بیشتر خودش را جلو کشید تا بتواند فردی که داد میزد را ببیند.
بلاخره جثهاش را به جلو رساند و توانست میدان خاکی را بهتر ببیند.
مردی که وسط میدان ایستاده بود به طرفی نگاه کرد و کم کم نیشخندی به چهرهاش نشست.
تمام چشمها به سمت نگاه او چرخیدند.
مرد ورزیدهای که تنها یک شلوارک مشکی به پا داشت، وارد میدان شد.
صورتش ورم داشت و تشخیص چهرهاش سخت بود. و همین صورت آرو را درهم برد.
_ شمارهی 57, با سابقهترین مبارز میدون، این هفته هم تونست خودش رو به فینال برسونه. قلبهای زیادی به پاهای قدرتمند مبارز ۵۷ که نقطهی قوتشه، اعتماد کرده. باید ببینیم پاهای عضلانیش میتونن این بارم نجاتش بدن؟
با تمام شدن جملهی مرد که با هیجان بازارگرمی میکرد، عدهی زیادی در سالن، شروع به فریاد کشیدن و تشویق کردند.
و آرو حالا کم کم میتوانست از همه چیز سر در بیاورد!
نگاهش با هراس روی بدن ورزیدهی مردی که پشت کتفش عدد 57 هک شده و مشغول گرم کردن پاهایش بود، مات ماند.
ورود شخص دوم به میدان را با صدای فریادهای اطرافش فهمید.
اما آرو از نگاه کردن به او میترسید.
از اینکه چیزی که حدس میزد درست باشد.
او از همان درز در، شمارهی عجیبی که پشت کتف جونگکوک هک شده بود را به خاطر داشت!
شمارهی...
_ شمارهی 305 مبارز جوونی که دور اولش رو خیلی خوب شروع کرده و خیلیها رو توی میدون مبارزهش شگفت زده کرده. این پسر ثابت کرده که از قمار کردن روی مشتهای خارقالعادهش پشیمون نمیشید.
نگاه آرو به سمتش چرخید.
بازوهای ورزیدهای که در آن رکابی مشکی به چشم میآمد، موهایش که مشخص بود کمی قبل یک بطری آب روی آنها خالی شده و چشمهای وحشیاش که لحظهای از رقیب میدانش جدا نمیشد!
آرو با مشتهایی که میلرزید، لا به لای جمعیتی که با هیجان فریاد میکشیدند، نگاهش میکرد.
نفهمید با چه اشاره و اجازهای آن دو نفر به سمت هم هجوم بردند.
در اطراف آروی وا رفته، فریادها بلند بود اما او ساکن و بیحرکت ایستاده بود و حملههای وحشیانهی آن دو نفر را میدید.
که چطور جونگکوک مشتهایش را روی صورت طرف مقابلش فرود میآورد و توسط لگدهای او به زمین پرت میشد و حتی گاهی از درد به خود میپیچید!
گاهی خودش و گاهی هم خونش در خاک میغلتید و آروی ۱۶ ساله، حتی نمی توانست پلک بزند.
با ضربهی محکمی که به فک جونگکوک برخورد کرد، در جایش تکان سختی خورد و در بهت و وا رفتگی، سقوط او روی خاک را نگاه کرد.
ف
YOU ARE READING
Hɪʀᴇᴀᴛʜ
Fanfictionدختری به نام آرو که به ناهنگام سر صحنهی قتلی حاضر میشه. درست جایی که قاتل هنوز صحنه رو ترک نکرده و مقتول در حال جون کندنه... چی میشه اگر جئونجونگکوک، معروف به قاتل رز سیاه، از کشتن اون دختر بگذره و برخلاف انتظار دورادور هواش رو داشته باشه؟ و پار...